"دعوت نامه" قسمت دوازدهم تا نزدیک اذان صبح پیوسته و آرام حرکت کرد و تقریبا یک سوم مسیر را پیموده بود. هر قدمی که بر‌می‌داشت پرده ها از جلوی چشمانش کنار می رفتند و رازها برایش آشکار می شدند. فهمیده بود چرا بابا خواسته بود، او را اینجا ببیند و فهمیده بود بابا هدفی بزرگتر دارد... اما خودش را لایق نمی دید. می خواست ادامه دهد که بلند شدن صدای اذان به پاهایش قفل زد. حالش دگرگون شد. خواست بی توجه به راهش ادامه دهد اما نتوانست. سرش را از مقابل گرفت و به موکب سرباز کنارش نگریست. به مردانی که از خواب بلند می شدند و آماده نماز خواندن. آن قدر در آن نقطه ایستاد که سلام نمازشان را هم نظاره گر شد. قفل پاهایش باز نمی شدند. او را چه به نماز خواندن... تا دیروز هزار مسیر مختلف را رفته و آمده بود، امروز اگر به نماز می ایستاد، ملائکه متعجب نمی شدند؟ عصبی شده بود. نمی دانست چه بر سرش آمده. یک آن به خود آمد و خویش را سرزنش کرد بابت اینکه یک دفعه ای میان این همه بدبختی سر از اینجا در آورده. میان کشمکش بزرگی به سر می برد که مردی دستی به شانه اش زد و گفت: "_الان نماز قضا میشه جوون؛ عجله کن." دیگر نفهمید حرکات بعدی اش را چگونه انجام داد و پیش برد. به سرویس رفت و وضو گرفت. همان جا توی آن موکب زیر آسمان تیره و روشن نشست و مهری مقابل خود دید. آن مرد هنوز کنارش بود. او که به اقامه نماز ایستاد، امیرمهدی دیگر نتوانست بنشیند و نظاره گر باقی بماند. همگام با او ایستاد و نیت کرد. تکبیر گفت و سوره حمد را خواند. بغض را با نفس های عمیق فرو خورد و به رکوع رفت. کمرش شکست از تمام سال هایی که به اشتباه گذرانده بود. پایش را خم کرد و به زانو افتاد و سجده کرد؛ مقابل پروردگار. سبحان الله گفت و قطرات اشک جاری شدند. او بازگشته بود... به خانه. راه را چند مدتی گم کرده بود که بابا راه را نشانش داد. و او بازگشت؛ به آغوش پروردگار. فرشتگان آوای شادی سر دادند و آسمان بالای سرش نور افشان شد... و بابا خوشحال بود. ادامه دارد... نقد و نظرات https://eitaa.com/HASTI_kaf به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران 🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران https://tehran.cfu.ac.ir/ https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir