"دعوت نامه"
قسمت سيزدهم
نزدیک عمود ۱۳۴۰ بود. انگشت های پاهایش تاول داشتند و تنش عرق سوز شده بود. پوست صورتش از آفتاب سوختگی درد می کرد اما دلش... دلش آرام بود. روی لبش، رد خیلی محوی از لبخند داشت و امیرمهدی سه روز گذشته را امیرمهدی نبود. توی این دنیا نبود... حال دگرگونش او را به دنیای دیگری برده بود و امیرمهدی جدیدی متولد شده بود.
گویی برای او مسیری اختصاصی وجود داشت و هر قدم را در دل خلوتی بزرگ بر می داشت؛ خلوتی با خود و خدای خود.
کناری پسر جوانی دید که سینی بزرگی از نان های محلی در دست داشت. می دانست خیلی از خانواده های عراقی، وضع مالی خوبی ندارند اما به عشق حسین علیه السلام تمام داشته شان را بذل و بخشش می کنند؛ حتی اگر تکه ای نان باشد.
نانی گرفت و سری به تشکر تکان داد. گوشه ای ایستاد و آرام، به خوردن آن مشغول شد. حالا که به انتهای مسیر رسیده بود، دوست نداشت تمام شود. اگرچه قلب شرمسارش تنگ زیارت آقا بود... اما رویی برای عنوانش نداشت. دلش می خواست قدم های باقی مانده را طول دهد و مسیر کش پیدا کند.
آخرین تکه نان را به دهان گذاشت و کمی جلوتر رفت برای گرفتن آب. آب را که نوشید به تابلوی عمود نگاه کرد. ۱۳۴۸ بود. سال تولد بابا... نفسی کوتاه و بی جان کشید. دو سه آب دیگر گرفت و به نیت هدیه تولد بابا بین زائران گرفت. آب آخر را به پیرمردی داد که صورتش را با چفیه سبز رنگی پوشانده بود. سر جایش خشکش زد. بوی عطر پیراهن های بابا که هنوز هم ته کمد لباس های امیرمهدی جا خوش کرده بودند، آن جا را پر کرد. آب داده بود به دست پیرمردی غریبه که عطری یکسان با پدرش داشت...
نای مقابله با خودش را از دست داد. خود را به گوشه ای کشاند و روی زمین نشست. به جای خالی آب توی دستش خیره شد. چشمانش خشک بودند و می سوختند. انگاری حجت برایش تمام شده بود... دیگر پرده ای جلوی چشمانش نبود و فهمیده بود بابا را شاید هزاران بار در هر قدم در این مسیر مبارک ملاقات کرده و نفهمیده. بابا توی قلبش بود... و عشق بابا او را کشانده بود اینجا؛ پیش اباعبدالله.
چشمانش را باز و بسته کرد. سر را بالا گرفت و با دست نیمی از صورتش را پوشاند. به مردم مقابلش نگریست. دلش طاقت نیاورد و قطره اشکی کوچک از چشمش جاری شد. یکی توی دلش اما هق هق می گریست...
خدا مدت ها منتظر بازگشت او بود و اباعبدالله او را بازخوانده بود؛ چطور جبران می کرد؟ دستی محکم پای چشمش کشید و ایستاد. چفیه اش را به دست گرفت و وسط جمعیت میان جاده ایستاد. شروع کرد به بادزدن زوار سیدالشهدا و لبخند آن ها حال دلش را آرام می کرد...
او بازگشته بود به مسیر و عشق را یافت؛ قبل پایان راه و رسیدن به مقصد...
پایان
باشد که دعوت نامه ای از سوی سیدالشهدا برای ما هم بیاید...
نقد و نظرات و خوانش تمامی قسمت ها:
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir