💟 توی راهرو دانشگاه او را دیدم. احساس کردم سرم گیج می رود. دست و پاهایم بی حس شده بود و صدای تپش قلبم را به وضوح می شنیدم. می خواستم همان جا بنشینم و های های گریه کنم. امیر خیلی با عجله از آن جا رد شد و حتی من را ندید.
حس می کردم قلبم را از جا کند و با خودش برد. توان راه رفتن نداشتم، آرام چند قدم عقب رفتم و روی نیمکت نشستم. سرم را به دیوار تکیه دادم... اشک هایم بی اختیار روی گونه هایم ریخت.