#داستان
💢برای چه کسی و چه کاری؟
🔻... خوشحال بودم که آن استرسی که داشتم کوتاه بود اما دلم برای دوستان تازه ام تنگ میشد، عمر دوستیمان خیلی کوتاه بود .
🔻مرا به خیاطی بردند و به دست خیاط دادند.
🔻او اندازه ها را گرفت و به مادر گفت: چند روز دیگر لباس حاضر است .
🔻از فردای آن روز قیچی تیزی را برای برش من آورد و شروع کرد طبق اندازهها و الگویی که داشت مرا برش زد.
🔻قند در دلم آب می شد و طاقتم رفته بود برای اینکه خودم را در تن صاحبم ببینم .
🔻صبح روز چندم مادر به همراه پسرش آمدند .
🔻خیاط مرا به آنها داد که پرو کنند .
🔻چشمانم را بستم تا لحظه ای که جلوی آینه مهر تایید را نگرفته ام باز نکنم .
🔻خیاط پرسید: چطوره
مادر گفت: عالی شده، خیر ببینید
پسر هم گفت: عمو دستتون درد نکنه چقدر قشنگه
🔻حالا نوبت من بود چشمانم را باز کنم
آرام، آرام چشمانم را باز کردم
پسرک جلوی آینه ایستاده بود و من در تن او بودم
سرتا پای پسرک مشکی بود
🔻مادر گفت: نذر هر ساله پدربزرگش این بوده که از اول محرم تا چهلم امام مشکی بپوشه
🔻من نمدانستم این حرف یعنی چه؟؟!!
🔻خیاط گفت: انشاالله که لباس نوکری آقا پسرتون باشه
🔻تعجبم بیشتر شد!!!! غمگین شدم، با آن همه آرزو که داشتم، حالا شدم لباس نوکری!!!!!!
🔻غم و غصه عالم بر سرم ریخته شده بود و به همراه صاحب جدیدم به خانه میرفتیم
🔻وقتی به خانه رسیدیم مرا آویزان کردند و چند ساعتی در اتاق تنها بودم
🔻شب شد و مادر به همراه پسرک آمدند .
🔻پسر مرا پوشید و جلوی آینه سرش را شانه کرد و عطر خوشبویی را برداشت و به من زد؛ بوی بهشت می آمد، انگار مست رایحه ی این عطر شده بودم.
🔻با مادر به راه افتادند و به یک مکان رسیدند که به آن حسینیه میگفتند.
🔻یک نفر بر روی یک جایگاه بلند در حال سخنرانی بود .
🔻در مورد آقایی حرف میزد که رئیس همه اینها بود و انگار همه اینها نوکر او بودند
🔻دوست داشتم اورا ببینم، اما فهمیدم که او سالهاست که بین این مردم نیست، گویا در فراق او اینجا جمع میشدند.
🔻سخنران گفت: این لباس ها که به تن ماست باعث افتخاره، این نشونه نوکریه، این لباس ها در روز قیامت دست مارو میگیرن و پیش خدا سربلندمون میکنن.
🔻شخصی در کنار ما نشسته بود که سر و رویش سفید بود و لباس کهنه ای به تن داشت.
🔻از پیراهن کهنه پرسیدم: اینجا چه خبره؟ مگر ما لباس نوکری نیستیم پس چرا این اقا میگه که ما یک روز دست صاحبانمون رو میگیریم و باعث آبرو و عزتشون میشیم
🔻پیراهن کهنه لبخندی زد و گفت: اون کسی که مالباس مشکیهارو بخاطرش آدما میپوشن بالاترین مقام دنیا رو داره و پیش خدا عزیز ترین آدم دنیاست و ...
🔻برای من داستان عاشورا را گفت که چگونه از او خواستند که حاکمشان شود و بعد در حقش ناجوانمردی کردند و اورا تنها گذاشتند تا دشمنان بر او و خاوادهاش مسلط شوند و ...
🔻همه پیراهن ها به حرف های پیراهن کنه گوش میدادند و حتی از آنطرف پرده هم صدای ناله چادر زنان می آمد.
🔻وقتی داستان لباس تکه تکه آقا را گفت و اینکه بدنش را عریان بر روی زمین رها کردند دوست داشتم آنجا بودم و خودم را بر تنش میانداختم تا آفتاب بر او نتابد.
🔻حرف از خواهرش و کودک سه ساله اش شد و داستان هایی که طاقت گفتنش را ندارم و فقط آه و اشک بود که میتوانست کمی تسکینمان دهد.
♦️قصه تمام شد
🔻در انتها گفت: خوشحال باشید که این مقام خدمت به نوکران آقا رو به ما دادن و تا ابد جاودانه شدیم ...
✅حالا دیگر میدانستم چه سرنوشتی دارم، کجا هستم، برای چه کسی و چه کاری دوخته شده ام.
💢 پایان
✍️مصطفی گودرزی
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava