💠 داستان ملقب شدن حضرت رضا(ع) به 📖 شیخ صدوق (ره) این روایت را با دو واسطه از ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی (گردآورندهٔ شاهنامهٔ ابومنصوری) نقل کرده است. او خود این واقعه را برای حاکم رازی — همنشین و فرد مورد اعتماد ابوجعفر عتبی، وزیر نامدار سامانیان — بازگو کرده بود، و حاکم نیز آن را به ثقه‌الامر محمد بن احمد بن اسماعیل سلیطی، از بزرگان مشایخ روایی شیخ صدوق، رساند. حاکم رازی می‌گوید: ابوجعفر عتبی مرا نزد ابومنصور محمد بن عبدالرزاق فرستاد. روز پنج‌شنبه، برای زیارت حضرت رضا(ع) از او اجازه خواستم. گفت: «بشنو که دربارهٔ این آستان مقدس چه می‌گویم...» در جوانی، دید خوبی به زائران این بارگاه نداشتم و گاه در راه، آنان را آزار می‌دادم؛ لباس‌ها، توشه‌ راه و نامه‌ها و حواله‌هایشان را می‌گرفتم. روزی برای شکار بیرون رفتم. یوزی را به دنبال آهویی فرستادم. یوز پیگیر آهو دوید تا آن‌جا که آهو ناچار شد به دیواری پناه ببرد و بایستد. یوز هم روبرویش ایستاد، اما نزدیکش نمی‌شد. هر چه کوشیدیم یوز را به آهو نزدیک کنیم، حرکتی نکرد؛ اما هر بار که آهو از دیوار فاصله می‌گرفت، یوز دوباره دنبالش می‌کرد، و چون به دیوار پناه می‌برد، یوز بازمی‌گشت. سرانجام آهو به سوراخی مانند لانه در دیوار آن مزار داخل شد. من داخل شدم و از ابونصر مُقری پرسیدم: «آهویی که اکنون به اینجا آمد، کجاست؟» گفت: «ندیدمش.» پس به همان جاییکه آهو رفته بود رفتم و ردّ فضولاتش را دیدم، اما خودش ناپدید شده بود. آن‌گاه با خدای متعال پیمان بستم که دیگر زائران را نیازارم و جز به نیکی با آنان رفتار نکنم. از آن پس، هرگاه مشکلی برایم پیش می‌آمد، به این آستان پناه می‌بردم، زیارت می‌کردم و از خدا حاجتم را می‌خواستم... و خداوند برآورده می‌کرد. روزی از خدا پسری خواستم. خدا به من داد، اما وقتی به بلوغ رسید، کشته شد. دوباره به مشهد آمدم و از خدا فرزند دیگری خواستم. خداوند پسری دیگر به من عطا کرد. هرگز در این مکان مقدس حاجتی نخواستم، مگر آنکه خدا برآورده کرد. این‌ها همه از برکات این آستان است «سلام‌الله‌علی‌ساکنه» که به چشم خود دیدم و برایم رخ داد. 🔺 عیون أخبار الرضا؛ ج۲؛ ص۲۸۵؛ ح۱۱ ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄