(1) داستان آشنایی ما به سه سال پیش برمی‌گردد. فرایش آزمون ورودی پایه دهم داشتم. استرس تمام وجودم را فراگرفته بود. تمام پناهم گلزار شهدا بود. لابه‌لای مزارها می‌گشتم. بین این همه شهید دلم می‌خواست واقعا مهمان یک شهید بشوم و بنشینم و بیخیال هر چیزی برایش حرف بزنم. نقاب قوی بودنم را بردارم و بگویم:《خیلی زحمت کشیدم و تلاش کردم. اگر به چیزی که میخواهم نرسم دلم خیلی می‌شکند.》 اینها را در ذهنم مرور می‌کردم تا رسیدم به این اسطوره. چیزی که مرا تا آخر آن روز پای مزارش نگاه داشت چشمان معصومش بود. از همان عکسش معلوم بود سنی ندارد. دلم سوخت و بخاطر معصومیتش نشستم و کلی گریه کردم. او فقط داشت که شهید شد. برای امنیت من و ما که امروز تکلیفمان را درست انجام بدهیم. جدای از قرارِ پنج‌شنبه‌هایمان؛ شب کنکور هم از خودت خواستم آرامش بدهی و الحق که همیشه برای حاجات من بی‌مقدار پیش خدا واسطه شدی♥️