(5) داستان (سید)ها فرق می‌کند. یکی می‌شود منِ کمترین که همیشه خجالت زده‌ام دربرابر حضرت مادر! یکی می‌شود آقاسیدابوالفضل پانزده ساله که سرش را بالا می‌گیرد؛ روسفید است پس در وصیت‌نامه‌اش می‌نویسد:《 برادرا، خواهرا! به حرف مادر عمل کنید.》 خدا می‌داند چه دیده و شنیده بود که نوشت 《خدانکند از چشمان مادرم اشکی روان شود》 این جمله را چند بار خواندم. یک غیرت خاصی در این تک‌جمله نهفته است.شاید منظورش این باشد من با دادن جانم برای امنیت شما حقی به گردنتان دارم فلذا اگر دل مادرم بشکند یا اشکی از او روان شود روز قیامت من هم جلویتان را می‌گیرم. جمله‌اش مرا به خودم آورد تا محکم‌تر ارثیه‌ی مادر را بگیریم خواهرا💚 آن چادر یک بار خاکی شد امروز حواسمان باشد دشمن از سرمان نکشد و روی زمین دوباره خاکی بشود. تمام دخترها علمدارند. علمدار ارثیه مادر🌱