با صدای هشدار موبایل از جا پرید. قلبش احساس کرد که جا مانده از سفری که مدتهاست چشم انتظار رسیدن موعدش بود!!
نگاهی به ساعت کرد و نفس عمیقی کشید...
سریع از تخت پایین آمد؛ وضو گرفت و قامت بست برای نماز صبح!
نمازش که به پایان رسید به سرعت نور مانتو صورتی چهارخانهای که مادر برایش دوخته بود را پوشید و پالتوی سورمهای را تن کرد که از سوز سرمای صبحگاه ۲۴ بهمن ماه در امان باشد.
روسری گل بابونهاش را که از خانهی بابا رضا به آغوشش رسیده بود از چمدان بیرون کشید و لبنانی بست و چادرش را سرش کرد.
ماشین برای رساندن آنها از خوابگاه به دانشگاه ساعت ۵:۴۵ دقیقه صبح آمده بود!
تعدادشان زیاد بود و هر کدام هم به اندازه یک نفر دیگر وسایل داشتند و ظرفیت مینی بوس خیلی کمتر از اینها بود!!
به هر زحمتی بود خودشان را جا کردند و آماده رسیدن به مراسم بدرقه شدند.
یک گوشه روی صندلی تک نفره نشسته بود!! این روزها فکرش آنقدر درگیر بود که از سکوت عمیقش میشد این را فهمید.
از آن دختر پر شر و شور حالا فقط سکوت مانده بود و فقط فکر میکرد!
از پنجره؛ آسمان را دید میزد و احساس میکرد ابرها شکافته میشوند تا خورشید به این چهارشنبهی خاطرهانگیز سلام کند...
از رادیوی ماشین صدای دعای عهد بلند شد!
همیشه با صدای جناب فرهمند چشمانش را اشک میگرفت...
اَللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَهِ يَوْمِي هَذَا...
اشکی از چشمانش غلتید. معنی فراز را در ذهنش متصور شد!
خدایا در این صبح از زندگیام با آن امام غریب مجدد بیعت میکنم...
خودش را که پیدا کرد به دانشگاه رسیده بودند؛ مراسم بدرقه گذشت و نگاهی به اطرافش کرد... چقدر دلش میخواست مجدد میتوانست خانوادهاش را در آغوش بگیرد و حلالیت بطلبد!
اتوبوس که راه افتاد مداحی مورد علاقهاش پخش شد...
صدای جناب نریمانی که همیشه پناه دلتنگیهایش برای جنوب بود...
دلم به تلاطم مثل کارونِ
به یاد شلمچه یاد مجنونِ
چه حس غریبی داره این خاکا
که بغض دلم رو داره میشکونه...
#سفرنامه_عشق قسمت اول...