کمی از مسیر که گذشت از شهری رد شدند که نخلهایش به آسمان رسیده بود.
عاشق نخل شده بود! لبخندی زد و گفت:
ولی من یه روزی تو خونمون نخل میکارم :))
به یاد نخلستون های باباعلی💚!
توقف اتوبوس او را به خودش آورد!
پیاده شد. حالا چشمانش روشن شده بود به برادر بابا رضا!🌱
سلام داد:
السلام علیک یا حسین ابن موسی الکاظم :))
دستانش را قفل ضریح امامزاده کرد و همهی افکارش را آنجا خالی کرد!
نماز خواند و زیارت و به اجبار وداع کرد!
دستش را روی سینهاش گذاشته بود و قدم قدم از جلوی ضریح عقب میرفت و لبخند میزد و در قلبش زمزمه میکرد:
من دخیل بابا رضا هستم! نشد بروم مشهد. اما اینجا مشهد استان ماست :)
سلام ما را به بابا رضا برسانید و بگویید که ضامن ما هم بشود!
اتوبوس که راه افتاد؛ همنشین این روزهایش را در آغوش گرفت! کتاب
بیست سال و سه روز این روزها شده بود همدم تنهایی های دخترک!
هر کلمه را که میخواند غرق میشد در شخصیت سید مصطفی و یادش میآمد حرفها را؛ آدمها را...
یادش آمد هر زمان که کتاب شهدا را میخواند با کلمه به کلمهاش آرزوی رفتن به دیار شهدا و راهیاننور میکرد و اکنون در یک قدمی آرزویش و عازم سرزمین عشق بود :)
چند روز پیش که زیر باران پیادهروی میکرد این کتاب همراهش بوده و قطرات باران بر روی صفحات کتاب بوسه زده بود.
حالا که دلش هوای باران داشت، صفحات کتابش را هر از چند گاهی میبویید و نفس عمیقی میکشید...
عادت داشت روی صفحه اول هر کتابی که برای خودش میخرید مینوشت:
برای لبخندت؛ هنگام بوییدن کاغذهایش :)
از فرصت استفاده کرده بود و کارهای عقب ماندهاش را انجام میداد که گوشیاش زنگ خورد. جواب که داد و خبر را شنید کم مانده بود جیغ بکشد!! از همان جیغ های دخترانهی زمان پر شر و شوریاش :)
چشمانش از اشک شوق پر شده بود! انتظارش سر آمده و بالاخره مزهی عمه شدن را چشیده بود :)
هر چند که دور بود برای اینکه نازدانهی برادرش را به آغوش بفشارد اما از همان راه دور بر عکسهایی که فرستاده بودند بوسه میزد و در دلش ذوق زده میشد و مدام قربان صدقهاش میرفت!!!
دلش قنج رفت برای برادرش و بیشتر برای دخترک برادرش!
لبخندی زد و گفت: یعنی از فردا قراره فحش بخورم بخاطر عمه بودنم؟😅
باز عکس را بوسید...
آخر شب را بعد زیارت عاشورای همیشگیاش در حسینیهای در اصفهان به سر کرد و منتظر فردا شد...
#سفرنامه_عشق قسمت دوم