آدم لذت بردن بود، از کوچکترین چیزها!
مثلا با اینکه دیشب فقط دو ساعت خوابیده بود و خون به مغزش نمیرسید و حس میکرد همه چیز گنگ است، با این وجود دلش نمیخواست که لحظهی گرگ و میش را از دست بدهد و بخوابد!
صندلی اتوبوس را کمی خواباند و فقط و فقط زل زد به آسمان...
به وسعت آسمان دلتنگ بود!
هر لحظه مینیبوس های رنگی پنگیای رد میشدند که ذهنش را میبردند سمت دهههای چهل و پنجاه...
چقدر دلش میخواست دختری باشد در آن ایام! فارغ از هرگونه تکنولوژی و هوش مصنوعی...
دنیای حقیقی را زندگی میکرد و از همان دختر های اهل مبارزهی خمینی پسند بود!
به جبر روزگار حالا جسمی در سدهی پانزده شمسی و روحی در دههی پنجاه قرن پیش داشت! همانقدر باجرأت و خطرپذیر!
دلش لابهلای سفیدی برفهای مسیر خمیران و داران و کردعلیا گیر کرد! حجم عظیمی زیبایی را داشت تماشا میکرد...
مه جاده را که دید کمی دلش گرفت، لبخندی زد و گفت:
میبینی، مشکلات زندگی مثل همین مه هستند! جلوی دید و روشنایی زندگیات را میگیرند اما وقتی به دل مه بزنی روشن میشود و زندگی را ادامه میدهی! پس هیچ وقت در مواجهه با مشکلات فکر نکن به ته جاده زندگی رسیدهای. همراه داشتن مهشکن (پشتیبان و مشاورِ همراه مشکلات) از اوجب واجبات است. مسیر خودت را که ادامه بدهی، خواهی دید که هیچ کوچهای از زندگی بنبست نیست...
دیگر نتوانست تحمل کند. سنگینی پلکهایش غلبه کرد و ساعتی از مسیر را خوابید!!
کمی بعد که چشمانش را باز کرد کتابش را برداشت اما قلبش سنگینی میکرد که لحظهی شهادت سید مصطفی را بخواند...
به هر زحمتی بود سعی میکرد سنگینی کلمات را درک کند!! خودش را جای خواهر شهید میگذاشت، جای سادات خانم، مادر سید مصطفی میگذاشت و اشک میریخت!
تصورش هم سخت بود...
یاد جملهای از کتاب افتاد:
احساساتت رو کنترل کن جنگ هنوز ادامه داره!
خودش را جمع و جور کرد؛ تا از پنجره جاده را دید زد تابلویی به سرعت از جلوی چشمانش رد شد:
کربلا ۷۳۰ کیلومتر :)
در دلش سلامی به پادشاه کربلا داد و گفت: کاش الان مقصد کربلای شما بود، آقای امام حسین (ع) :)💔
کتاب که تمام شد آن را به قلبش فشرد. حس کرد تکههایی از قلبش را لابهلای کتاب و زندگی شهید موسوی جا گذاشته!
چقدر فاصله داشت با سید مصطفی ها...
چشمانش را بست!
دوباره چهره لبخند سید مصطفی را و زندگیاش را و دوندگیاش برای سوریه را بهخاطر آورد و زمزمه کرد: برایش دعا کنید :)
#سفرنامه_عشق قسمت سوم🌱