نسیم سحر صورتش را نوازش می‌کرد. دلش می‌خواست ساعت‌ها در محوطه اردوگاه بنشیند و فقط پذیرای نسیم باشد! وقت تنگ بود، خودش را به نمازخانه رساند و نماز صبح را به جماعت اقتدا کردند... اولین یادمان، یادمان طلائیه بود!! از پنجره اتوبوس منتظر یک گنبد طلایی بود... شال سبز سیدی‌اش را که یادگار اربعین بود روی سرش انداخت و تنها راه افتاد... مسیر پیاده‌روی شبیه مشایه بود! بغض کرده بود که تا کی در حسرت کربلا باشم؟! در حسرت اربعین... روایتگری شروع شد و با عملیات خیبر حس غرور همه‌ی وجودشان را فرا گرفت اما در یک آن همه فرو ریختند... همانجا که بسیجی ها پر پر می‌شدند! آنجا که فرمانده از آبروی خودش مایه می‌گذارد تا حرف امام زیر پا نماند که: حفظ جزایر حفظ اسلام است! آنجا که شهید خرازی دستش قطع شد... دوباره نگاهش افتاد به مسیر پیاده‌روی طلائیه!! صدای مداح بلند شد: نسیمی جان‌فزا می‌آید بوی کرب و بلا می‌آید با خودش گفت: به خدا اگه این اربعین نیام حرمت دق می‌کنم... بعد روایتگری، کمی دور و برش را نگاه می‌کرد و در نهایت راهی یادمان بعدی شدند! هویزه... دیار شهید علم‌الهدی!! لا‌به‌لای آرامگاه ها می‌چرخید تا چشمش به جمال آقا سید محمدحسین علم‌الهدی روشن شد! سلام رفقایش را رساند و خودش هم، هم‌صحبت شهید شد! نماز را که در حسینیه خواند، رفت و از فروشگاه فرهنگی مثل همیشه کتاب خرید! لبخندی زد و گفت: این تنهایی فقط با کتاب پر میشه :) این‌بار حوض خون، سفر سرخ و فتح خون شهید مرتضی آوینی همراه دنیایش شد! این روزها، تنهایی را ترجیح می‌داد تا خلوت کند، فکر کند، آینده را ترسیم کند، گذشته را بررسی کند و بفهمد که اصلا چه باید بکند برای زندگی‌! قسمت پنجم🌱