بعد از نماز و قرائت دعای عهد سوار اتوبوس شدند. مقصد اروندرود بود و فاصله تا آنجا زیاد. چشمانش را بست که کمی بخوابد. ساعتی بعد با صدای عجیبی بیدار... ببعی تو بازیگوشی دره ره ره مثل منی باهوشی دره ره ره😐 حس کرد که خواب میبیند، با چشمان گرد شد اطرافش را نگاه کرد و... نه! انگار واقعیت بود! دست می‌زدند و همراهی می‌کردند. خندید و گفت: از قشنگیای کاروان راهیان نور میشه به همین کار و همراهی آقای براتی اشاره کرد... آخه مرد! شما راوی این اتوبوسی!😅 همین ویژگی طنز بودن آقای براتی بود که همه را جذب خودش و کلامش کرده بود. آقا داشت روایتگری می‌کرد و دخترک هم گوشش با روایت‌ها ولی چشمش به مسیر بود که ناگهان نوشته‌ی جالبی روی دیوار دید. وام ازدواج شما را نقداً خریداریم... 💔🤨 تلخندی زد و گفت: مگه وام ازدواج میدن؟؟؟ اگه دادن؛ میگم رفقا بیان رایگان بهت بدن مررد... بزرگترین معراج شهدای دریایی، اروند رود! نگاهی به آب انداخت.. یعنی واقعا یک روزی شیرمردانی به دل وحشی‌ترین رود زدند؟ به قیمت چه؟! جواب‌های زیادی به ذهنش رسید.. به قیمت امنیت من، خانوادم، جامعه‌م، چادرم... به قیمت وجدان بیدار خودش، غیرتش! عملیات والفجر ۸ روایتگری شد. سوار کشتی کربلا شدند و تا فاو عراق رفتند. راوی بالای لنج گفت: رفقا! این کشتی، کشتی کربلاست چون این آب ۴۸ ساعت یعنی دو روز پیش دور ضریح عمو جانمون حضرت عباس رو زیارت کرده و الان اینجاست... بغضی گلویش را گرفت! با خودش گفت: این جمعیت می‌دانند کسی اینجا چندین سال است در حسرت کربلاست و مدام با دلش بازی می‌کنند؟؟؟ پایین که آمد دستش را به آب زد و به سر و رویش ریخت! آب تبرک ضریح عمو عباس بود. مگر بعدا از خودش راضی می‌شد اگر دستش به آن آب نمی‌خورد؟! قسمت هفتم🕊