وقتی سر یادمان شهید مفقودالاثر نشست، یک لحظه ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ را بخاطر آورد. آن روز که با نهایت استرسی که برای کنکور داشت اما مینشست از قاب گوشی شبهای بله برون حاج حسین یکتا را میدید اصلا فکر نمیکرد سال بعدش همانجا حضور داشته باشد!!
چشمانش را بست! باورش نمیشد...
از شدت خوشحالی خدا را شکر کرد و گریست...
من کجا؟ شب های شلمچه کجا؟
حاجی روایتگری را شروع کرد!!
بچهها اومدین بله بدین...
شهدا دعوتتون کردن برای امام زمان از شما بله بگیرن...
شهدا دعوتتون کردن مثل عروسا از شما رونمایی کنن برای امام زمان...
بگیر بگیر امام زمان شروع شده...
اهل 'قالوا بلی' شدی؟؟؟
همهی جمعیت حاضر برای سلام به ارباب بیکفن قیام کردند:
+سلام آقا! که الان روبهروتونم...
من اینجامو زیارتنامه میخونم
حسین جانم!!
غم عجیبی در دلش بود که شب آخر است...
این مدت در بهشت نفس کشیده بود و حالا به جبر روزگار باید برمیگشت...
کاش اینجا میماند؛ برای روزها و ماههای زیادی!!
کاش اصلا شلمچه زندگی میکرد...
خودمانیم! از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، زیادی هنوز دلش را نبسته بود به شهدا! همه چیز صرفا برایش عادی بود...
اما از بعد علقمه و شلمچه دلش آنجا ماند و دیگر همراهش نشد...
حالا تمام حاجتش این شده بود که سال بعد هم دعوت بشود، اگر سال دیگر اینجا نباشد خاطرهها او را میکشد...
...
...
...
خادمان صراط نور را که میدید غبطه میخورد که چرا نشد که خادم زوار شهدا باشد!
وارد اردوگاه که شد مستقیم رفت سمت چایخانه!
میشه من کمک کنم؟!
و قطرهای از اقیانوس کمک کرد و کمی حال دلش خوب شد...
راهیان نور آمده بود که دلش خوب و ترمیم بشود و برگردد!!!
شب که داشت وسایلش را جمع میکرد تا برای صبح زود آماده باشد، روضه گذاشته بود و بغض عجیبی گرفته بود...
صبح زود ساعت ۴ که بیدار شد، وضو گرفت و نماز خواند و بعدش با نوای:
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه...
اردوگاه شهید حبیبالهی را از نظر گذراند و وجودش را از هوای مطبوع آنجا پر کرد. امشب که دلتنگ شد بتواند با کمی تصور خودش را آرام کند. قطرات اشکی روی صورتش چکید. دلش هوای آنجا را برای همهی زندگی میخواست.
#سفرنامه_عشق قسمت نهم🌹