❣️ 💢 یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… مرغ رو خوب شستم و انداختم توی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. ❤️ یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمی شد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می خندید و می گفت: فدای سرت خانوم! 📚 منبع: کتاب کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 57 📎 کانال زندگی آرام 🔷🔸💠🔸 https://eitaa.com/joinchat/1658454037C15d6944db3 ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @zendegiaram98 👈 گروه در ایتا ╚═ ⚘════⚘ ═╝ لینک دعوت در واتساپ: https://chat.whatsapp.com/D4cxk2Sm4sDCiLjaronf24 گروه دوم واتساپ https://chat.whatsapp.com/Ixgvi7lFYln1MEgTA05S8Dr