📚
#داستان بهلول دانا
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد، گاهی پر از
خاک می کرد و سپس خالی می نمود
شخصی از او پرسید:
بهلول! با این سر های مردگان چه می کنی؟
گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران
و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم
لکن می بینم همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند، برد از یک کفن بیش
💕💛💕💛
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5