😭 روزهای سختی داشتیم همسرم توی یه شرکت دانش بنیان با همکاراش سخت کار میکردن که بتونن وابستگی به خارجی ها رو تبدیل به امید به نیروهای داخلی کنن! حتی جمعه ها هم از صبح زود تا آخر وقت کار میکردن. اونروز صبح زود جمعه با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم، دیدم همسرمه زنگ تلفن اون ساعت صبح توی دلمو خالی کرد، سریع گوشی رو جواب دادم ؛ -بله؟ جانم؟ صدای سکوت و سکوت.... -الو صداتو ندارم، جانم؟ با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت:«شد اونی که ازش میترسیدیم، شد اونی که نباید میشد» و صدای گریه ش حالا دیگه به گوش می‌رسید! فکرم پیش چند نفر رفت مغزم جرأت نداشت، قفل کرده بود انگار، فقط زبونم پرسید: «کی؟؟؟ چی شده؟؟؟» وسط صدای گریه گفت :«سردار سردار» تو دلم گفتم سردار سلیمانی که منظورش نیست، اونکه می‌دونه چطوری از خطر رد بشه، اون پشت و پناه مردمه ، یه جورایی بابامونه، خدا حتماً برامون نگهش میداره پس کی رو میگه؟؟؟ و پرسیدم :«کدوم سردار؟؟» این بار با گریه داد زد:«سردار سلیمانی» با عصبانیت گفتم:«برو بابا خواب دیدی! مگه میشه؟ باز ازین چرندیات تو مجازی خوندی؟؟؟» و بی خداحافظی گوشی رو قطع کردم دوییدم پای تلویزیون و شبکه ی خبر و اینجا بود که دیوارها روی سرم خراب شدن هرچی بیشتر دنبال دروغ بودن این خبر می‌گشتم بیشتر از صحتش مطمئن میشدم و دیگه اشکم بند نمیومد، ترس توی دلم از تنهایی، انگار که یه پشت و پناه محکم رو از دست داده باشم تا همین الآنم هست سردار تنها کسی بود که هیچوقت ندیده بودمش ولی توی مراسم تشییعش در تهران،و تا روزها و حتی همین الان با مرور خاطره ی اون روز براش گریه کردم و گریه می‌کنم . وسط شلوغی این روزا، گاهی فکر می‌کنم کاش بشه برگرده و بازم پشت دشمن از شنیدن اسمش بلرزه و پا پس بکشه ! سلام خوبی میخاستم بگم ما اصلا خانواده مذهبی نیستیم ولی باور میکنید وقتی حاج قاسم شهید شد دنیا رو سرنون خراب شد با اینکه کامل ماهم نمیشناختیمش روز مراسمش خواهرم که بچش رو از دست داده بود میگفت بریم مراسم خواهرم با مادرم رفتن مراسم همون که رسیدن توی پارکینک حرم یکفعه ماشینش اتیش میگیره سریع میان بیرون و ماشین اتیش گرفت ما همش میگیم معجزه بود که توی پارکینگ حرم اتیش گرفت اگر توی جاده اتیش میگرفت صد درصد منفجر مزشد وهمه باهم میسوختن حیف هنچین ادمهایی که از بین برن و ادمایی 🖤