در مسیر خانوادههای عزاداری را میبینم که سیاه به تن کردهاند و منتظر هستند تا غسل میت آنها تمام شود.
اولین بار است که پایم به غسالخانه یا به قول غسالها سالن تطهیر باز شده است، به سالن تطهیر که نزدیک میشوم یکی از غسالها ایستاده، انگار تازه کارش تمام شده است چراکه سفیدی لباس میتی که آن جا است به چشمم میخورد.
اینجا ایستگاه آخر است...
چند دقیقهای به او و سالن خالی نگاه میکنم، دیدگانم بر روی سنگ سرد و سخت قفل شده تا باور کنم اینجا ایستگاه آخر دنیا است، چهار تخته سنگی که هر یک میزبان یک میت است و آن طرف سالن ریلی را میبینم که آن غسال چگونگی جابجایی اموات روی آن ریل را توضیح میدهد.
حالا چند دقیقهای میشود که داخل سالن تطهیر هستم که «غسال» میگوید مراقب باش و نترس که یک میت پشت سرت است؛ سنگینی بوی کافور و گرما و سخن غسال و دیدن میتی که تا ساعتها پیش در جمع ما بوده و فکرش را نمیکرد که چون امروزی در دنیا نباشد سکوت و سردرد عجیبی را برایم به ارمغان آورد
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5