جایی میان سکوت و هیاهو
صبح یک روز خنک پاییزی در اوایل آبان که برگهای رنگارنگ پاییزی به بهشت رضا(ع) رنگ و رویی ویژه دادهاند، به غسالخانه پا میگذارم، جایی که نمیتوان بیدلیل غلو کرد حال خوشی دارد. آدمها با لباسهای مشکی و چشمهای ورمکرده از اشک ایستادهاند و منتظرند آخرین ملاقات با عزیزشان صورت بگیرد. برخیها در آغوش دیگری بلندبلند گریه میکنند. چیزی به نام پنهان کردن و رودربایستی در احساس وجود ندارد. مگر آدمیزاد چند عزیز دارد که بخواهد از او دل بکند؟ اینجا همان مکان دل کندن است. فکر میکنم کار کردن در این مکان چقدر میتواند مهم باشد و تا چه اندازه نیاز دارد روح بزرگی داشته باشی تا صبوری کنی که کار مردم غمدیده را راه بیندازی
مصاحبه با غسال