بعد از گذشت لحظاتی که نمیدانم چند دقیقه بود یا قرنی، یک خانم از آن در خارج شده و به سمت من آمدند. با ایشان روبوسی نموده و خواستم که روی نیمکت نشسته و برای مصاحبه آماده شوند و از وقتی که گذاشته اند تشکر نمودم. ایشان با لبخند من را به داخل دعوت نموده و گفتند که داخل بیایید ترس ندارد، این قسمت جدا از غسالخانه بوده و محل استراحت و .... می باشد و دوستان دوست دارند که شما در جمع با ما صحبت کنید. چاره ای نبود به سمت آن در رفته و با ایشان در واقع از درب پشت غسالخانه وارد آنجا شدم. آن خانم با گفتن اینکه میخواهید یک لیوان آب قند برایتان بیاورم ، متوجهم ساخت که چندان در پنهان نمودن ترسم مهارت نداشته ام.
فضای بازی با کمدهای مخصوص بود که چند خانم مشغول استراحت بودند و دربی که به محل شستشو و غسالخانه ی اصلی باز میشد. اتاقی که برای مصاحبه، به آنجا رفتیم و محل نمازخانه آنان بود.
همیشه در جمعهای خودمانی حتی از بردن نام مرده شوی هم اکراه داشته و سعی میکنیم که در این خصوص حرف نزنیم. شاید این روشی برای فراموش نمودن آن چیزی بوده که وظیفه مان بوده و نتوانسته ایم انجام دهیم. شاید برای فراموشی آنچه می باشد که گریزی از آن نبوده و حتما روزی به سراغمان خواهد آمد.
چهره مظلوم و دردمندی داشت. چقدر با او احساس صمیمیت و خودمانی بودن می کردم.
مصاحبه با غساله
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5