وقتی اعمالم را مرور می‌کردم بـه صـحـنـه عجیبی بـرخوردم. یک روز از پلی در حال عبور بودم. آدامسی ازجیبم برداشتم و آن را در دهان گذاشتم. پوست آدامس را به سمت رودخانه ای که زیر پل بود پرت کردم و بدون هیچ اطلاعی گذشتم... آن جا فهمیدم که این پوست آدامس و آشغال های دیگر در رودخانه چه بلای وحشتناکی بر سر محیط زیست و مردم می آید و من در قبال این پوست آدمس کوچک مسئول بودم... کتاب تقاص http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5