غروب پنج شنبه صف نماز جماعت بودم
گوشیم کنار مهر بود. نماز مغرب رو خوندیم داشتم سخنرانی بین دونماز رو گوش میدادم که روی صفحه گوشی نوشته ای اومد.خانم قلندری اگر گلزار هستید تشریف بیارید غسالخونه یک دختر بچه ی ۳ ساله اوردن....
دستپاچه شدم خدایا برم ؟
نرم؟ چی کنم دست تنها چطور برم غسل بدم؟ برنامه ی گلزار پس چی بچه ها رو تنها بزارم؟
یهو به خودم گفتم برنامه رو خادم ها که هستن کارا رو انجام میدن تکلیف تو الان اینه بری غسالخونه برو پشت گوش ننداز
هنوز همون حالت تو صف نمازبودم
که برگشتم دیدم یکی از اساتید پشت سرم هست تو گوشش گفتم میاید بام غسالخونه دست تنهام! گفت بریم
نماز عشاء رو خوندیم رفتیم.
فاصله گلزار و غسالخونه یک دقیقه بود
قدم هامون رو تند تند از روی زمین بر میداشتیم
تو اون تاریکی شب چندتا خانم ایستاده بودن در غسالخونه گریه میکردن و هی دستاشون رو بهم فشار میدادن.
شماهستید میخواید بچم رو غسل بدید؟
چادرم گرفت محکم تورخدا بچم سردش نشه ،تورخدا مواظبش باشی
اذیت نشه اونجا
به سختی خانم های که کنارش بودن
اون خانم رو ازمن جدا کردن
سخت بود خیلی سخت دیدن این صحنه ها اخه چه کاری از من برمی اومد اون لحظه جز اینکه سرم بندازم پایین و بگم چشم هرچی شما بگید من انجام میدم.
دست گذاشتم روی پریز برق روشنایی رو زدم وارد اتاقی شدم که بوی غریبی میداد.
بوی اشنایی نبود...
اذیت بودم قلبم تند تند میزد
اخه برام ساخت بود دیدن ج..نازه یک بچه
سختیش هم بخاطر این بود که خودم
یک مادرم💔
همونجا بود تو حوض داخل همون کاور مشکی همیشگی اما کی جر.ات داشت
زیپ کاور رو پایین بکشه؟؟!
من ! اصلا محاله ممکن بود😔
رفیقم از کاور مشکی که پر شده بود از خو..ن بچه رو اورد بیرون
خب من هرچقدر که استقامت میخواستم کنم وچهره رو نبینم نمی تونستم
باید سنگ میشدم اما دستمو رو قلبم فشار دادم رفتم جلو صورتش قشنگش کبود زرد شده بود😭موهاش دوگوشه با کش موهای زرد ابی قرمز بسته بود
ازفرق سرش خو..ن می اومد...
کنج لبش پاره و کبود بود
لباس صورتی قشنگش تنش
دستای کبود و بی رمق بی جون روی سنگ سرد رها شده بود ، نفسم داشت بند می اومد...
مادر به قربونت پاشو دیروز این موقع باهم پارک بودیم، پاش باز ببرمت پارک
پاشو مامان اینجاسردت میشه نخواب اینجا جیغمیزد و میگفت ابش سرده
بچم سردش میشه؟
چرا داره خو..ن میاد
مات ومبهم نگاهش میکردم
دستام یخ شده بودن
@neiynava_313