مدتها گذشت تا دوباره موعد دیدار فراهم شد.
توی پوست خودمان نمیگنجیدیم؛ اشتیاقی به همراه اضطراب!
دعا که داشت شروع میشد یکهو کاظم گفت: «هر کی لایقش باشه، امشب همه رو زیارت میکنه.» نگرانیها چند برابر شد. میگفتیم یعنی امشب چه میشود؟ باید به خودمان رجوع میکردیم. دیگر هر کسی بود و عملش. مدام در دل حدیث نفس میکردیم و میگفتم یعنی روزیمان میشود یا نه؟
شروع کردم به خواندن دعا. پشت سرش، هِقهِقهای کاظم راه افتاد. هنوز دو بند نخوانده، انقلابی درش بوجود آمد و بیامان زار میزد. من هم وقتی گریهاش را شنیدم، طاقت از کفم رفت و بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد. حس عجیبی پیدا کرده بودم و از درون شعلهور بودم؛ گاهی اینطوری است، چیزی نمیبینی ولی حس میکنی جو سنگین است و سیم، وصل شده.
مقداری که به همین منوال گذشت و کاظم گریه مرا دید، آرامتر شد و بهم گفت: «امام حسین(ع) میفرمایند گریه نکن!» زبان در کامم نمیچرخید و قدرت تکلم نداشتم. دعا را شکستهشکسته ادامه دادم تا آخر. از اعماق وجود باور داشتم و به دلم نشسته بود که این حرف را کاظم از خودش نگفته. واقعاً حس حضور بهم دست داده بود. این احساس قابل بیان نیست؛ فقط باید شهود کنی و برایت اتفاق بیفتد... .
کانال زندگی از غسالخانه تا برزخ👇
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5