يک شب راه افتادم بروم مسجد براي نماز مغرب و عشا. هيچوقت يادم
نميرود. داشتم ميرفتم که از دور ديدم کاظم از خانه زده بيرون و دارد با
عجله ميرود به سمت مسجد.
از دور نگاهمان به هم افتاد. من عادي داشتم راه ميرفتم و او در حال دويدن
بود. منتظر بودم بايستد، ولي تا مرا ديد دستي تکان داد و دواندوان رفت به طرف مسجد؛ چون نماز شروع شده بود. حتي فکر نکرد که مثلا بايستد تا با
هم برويم؛ دويد که به نمازجماعت برسد. چقدر به حالش غبطه ميخوردم!
برشی از کتاب
#سه_ماه_رویایی
خاطرات بینظیر شهید کاظم عاملو
#هفته_دفاع_مقدس
#خاطرات
#سخن_و_سیره
خاطرات و کرامات شهید کاظم عاملو 👇
https://eitaa.com/shahid_ketabi