به نام خدا
علامه حلی مکاشفه خود را با طلبه ای که در جوانی مرده شرح می دهد
عالم جلیل و شخصیت گرانقدری که روحانیت تشیع به وجود او افتخار می کند، مرحوم علامه حلی خاطره و مکاشفه ای را از خود در پشت جلد یکی از کتاب هایش با خط زیبای خود نوشته که مرحوم شیخ محمود عراقی آن خاطره را در صفحه ۴۹۸ دارالسلام نقل کرده و حقیر هم آن را به شرح زیر، در کتاب حاضر نقلِ به مضمون می کنم، لکن چون سبک قلمی مرحوم عراقی، منطبق با ذوق و پسند امروزی ها نیست، حقیر مضمون آن را با حفظ امانت و اصالت، با انشاء و سبک قلمی خودم که با آن آشنایی بیشتری دارید، به شرح زیر منعکس می کنم: مرحوم علامه حلی یکی از روزها، خود را مهموم و مغموم می بیند، همان طوری که حقیر هم فوتاً اشاره کردم، بنا به دستور پیشوایان و علمای معرفت النفس، برای رفع هموم و غموم و تغییر حال، به زیارت اهل قبور می رود. بعد از خواندن زیارت اهل قبور و اهداء فاتحه و طلب مغفرت برای اموات، قبر محقر و متروکه ای که از خواندن سنگ لحد آن، معلوم شد مربوط به جوانی است، توجه علامه را به خود جلب می کند. طبیعی است که جوانها آمالها و آرزوها داشته و قبل از کامیابی و دست یابی به امیال و آرزوها، مرگ زودرس گریبان آنها را گرفته و به جای حجله عروسی، به کام قبر فرستاده است. علامه که تحت تاثیر و دستخوش افکاری درباره آن قرار گرفته بود، در کنار آن قبر نشست، بیشتر فکرش را متمرکز روی آن قبر کرد در همان حال از خدا خواست،چه می شود که من از حالات این جوان اطلاعات بیشتری می داشتم. در همان حال گویی خوابش برد، یا بین خواب و بیداری، دید قبر شکافته شد،جوانی خوش قیافه و خوشرو از قب بیرون آمد و به علامه سلام کرد و گفت: اینقبر متعلق به من است. من طلبه جوانی هستم که ازبلاد دور به قصد کسب علم به حله آمدم و درسلک طلاب علوم دینی در آمدم.وضع مالی بد ومشکلات اقتصادی زیادی داشتم،لکن به خاطر
علاقه زیادی که به کسب علم داشتم، مشکلات را تحمل می کردم تا این که مبتلا به بیماری صعب العلاجی شدم. ابتدا در مقابل بیماری مقاومت کردم، تا این که بیماری شدت پیدا کرد و قدرت تحمل را از من سلب کرده بود. روزی جوانی خوشرو و نورانی بر من وارد شد و سلام کرد و پایین پایم نشست، جویای حالم شد. در جواب گفتم: سخت از بیماری رنج می برم. سوال کرد: کجایت درد می کند؟ در جواب گفتم: همه جایم، پنجه پایم را گرفت و لمس کرد، پرسید اینجایت درد می کند؟ گفتم درد می کرد، ولی در اثر لمس کردن شما، دردش ساکت شد! دستش را روی زانویم گذاشت و کمی فشار داد، پرسید: اینجا چطور؟ گفتم در اثر لمس و فشار دست شما دردش ساکت شد! هی بالاتر و بالاتر، تا این که دستش را فشار مختصری داد، و دفعتاً دیدم جسدم روی زمین است و من در کنار او نظاره گرش شدم. جوان که جناب عزرائیل بود، با همین آسانی و سهولت مرا قبض روح کرد و رفت. بلافاصله جوان دیگری را که از اولی هم خوشروتر و زیباتر بود، در کنار خود دیدم که با مهربانی همه جا مرا همراهی می کرد، چه در تشییع جنازه ای که مربوط به من بود، و چه در مراسم غسل و دفن و کفن و دخول در قبر (این جوان هم تجسم اعمال خیر من بود) در شب اول قبر هم، پس از این که روس اعتقاداتم را سوال کردند و به خوبی جواب دادم، مرا (به قصر با شکوهی که حوریه هایی مرا احاطه کرده و مشمول صحبت قرار دادند) بردند و با آنها سرگرم و غرق در ناز و نعمت هایی که نظیرش در دنیا ندیده بودم شدم. که در اثر اجابت خواست شما، مامور به شرفیابی به حضور شما شدم، و این بود مکاشفه یک شخصیت مذهبی والامقام، با یک طلبه جوان.
منبع : کتاب کمتر شنیده هایی درباره رجال افتخار آفرین روحانیت صفحه ۳۵۷ ، ۳۵۸ ، ۳۵۹ عکس از سایت خبرگزاری حوزه می باشد
کانال زندگی از غسالخانه تا برزخ👇
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5