مادرِ آرمان تو معراج میگفت : آرمان یادته همیشه مداحی غریب گیر آوردنت رو گوش میکردی ؟
دیدی آخرش غریب گیر آوردنت مامان .. :)
بمیرم💔
#شهیدآرمانعلیوردی
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
🔷سال آخر خیلی دغدغه داشت، چند ماه قبل شهادتش همش زنگ میزد و پیام میداد که بیا صحبت کنیم.
بین صحبت هامون مدام میگفت:
بعضی حرف ها اذیتم میکنه. اینکه بعضی ها هروقت من یا خانوادهم رو میبینند، میگویند: چرا پسرتون فرستادید حوزه؟! آینده ش خراب شد... فلانی تو فامیل یا دوستای هم سن و سالش پزشکی و مهندسی و... میخونند، آرمان چی؟
باهاش صحبت کردم و دلداری دادم، گفتم اکثر طلاب بهشون از این حرف ها میزنند؛ که اساس درستی ندارد؛ فقط زخم زبان است. اما با وجود همه این سختی ها باید پای اسلام و انقلاب ایستاد.
چند روز بعد زنگ زد و گفت:
فکر هامو کردم...
هیچ مسیری بهتر از طلبگی امام زمان(عج) نیست، هرکس هم هرچی میخواد بگه
حالا که این توفیق رو بهم دادند، منم کم نمیگذارم...
واقعا هم کم نذاشت...
✍ رفیق طلبه
#شهیدآرمانعلیوردی
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
بسم الله الرحمن الرحیم
"انگشتر"
تقدیم به روح بلندِ آرمان عزیز...
طاقت بیاور، الان تمام میشود. الان پیدایت میکنند و میرویم بیمارستان. چشم بهم بزنی، حالت خوب شده و از روی تخت بلند میشوی. من را برمیداری، خونهای خشکیده روی رکاب و نگینم را میشویی و میبری تعمیر. زود تعمیر میشوم و دوباره روی دستت مینشینم. بعد دوباره با هم میایستیم به نماز، و من دوباره میشوم همراز دعاهای قنوتت. دوباره با هم میرویم اردوی جهادی و خاک و گل مینشیند روی نگینم؛ و تو موقع وضو، گل و خاکم را پاک میکنی. دوباره با هم...
من هم شکستهام؛ ولی نه به اندازه تو. شاید باور نکنی ولی خیلی خوشحالم که شبیهت شدهام. خوشحالم که تا رمق داشتم، کنارت ایستادم. خوشحالم که قبل از این که سرِ تو بشکند زیر ضربههای بیرحمِ آجر، من شکستم. آن لحظه که دستانت را سپرِ سرت کردی تا آجرها و سنگهاشان سرت را نشکافد، من حس کلاهخودِ آهنین داشتم. اصلا حس کردم برای آن لحظه آفریده شدهام، تا خطر را از تو دفع کنم.
ببخش مرا آرمان عزیز... من همه تلاشم را کردم، ولی خیلی محکم زد آن نامرد. انگار تمام خشم و کینهاش را ریخته بود در دستش و منتقل کرده بود به آجر. ضربهاش پخش شد در تمام ذراتم. تاب نیاوردم. بریدم. شکستم. نزدیک بود تمام وجودم متلاشی شود. خدا میداند که اگر آن ضربه بجای تن فلزی من، به جمجمه تو میخورد، چطور خردش میکرد. و بعد، ضربه از من گذشت و رسید به انگشتان و سر تو. طوری شکسته بودم که نزدیک بود از دور انگشتت رها شوم؛ به سختی خودم را نگه داشتم. محکم دور انگشتت را گرفتم.
چه شب ترسناکی بود آرمان! چندنفر بودند؟ فکر کنم بیست نفر. همه انگار مست بودند؛ دهانها کفآلود، چشمها سرخ. مثل یک گله گرگ گرسنه در کوهستان برفی، که شکاری زخمی را محاصره کرده، حلقه زده بودند دور تویی که دیگر اگر میخواستی هم رمق نداشتی که مقابلشان بایستی. و تو، آرام بودی. انگارنهانگار که در چند قدمی مرگ ایستادهای.
من تو را خوب میشناسم آرمان. یکی از رگهای دستت دقیقا از زیر رکاب من رد میشود، و من از نبضت میتوانم بفهمم هیجانزدهای یا آرام، خوشحالی یا غمگین. آن لحظه منتظر بودم نبضت تند بزند. منتظر بودم بترسی. نترسیدی. نبضت هیچ تغییری نکرده بود. هرچه زدند، هرچه تهدید کردند، هرچه ناسزا گفتند... نبض تو همان بود که بود. آرام.
تو درس دین خوانده بودی خودت؛ میدانستی تقیه برای حفظ جان اشکال ندارد. منتظر بودم بعد از آنهمه درد، بالاخره زبان به توهین باز کنی. نگرانت بودم. اگر به ولیّ خدا توهین میکردی، روحت سیاه میشد و اگر سکوت میکردی، جسمت بیش از این در هم میشکست.
شما انسانها به اختیار مبتلایید؛ و من تازه امشب فهمیدم چه بلای عظیمی ست اختیار و انتخاب. داشتی دست و پا میزدی، نه در خون که در انتخاب میان زنده ماندن و زندگی کردن. تو از معدود کسانی بودی که ثابت کردی تفاوت این دو را میفهمی. مردانه زندگی کردن را بر نامردانه زنده ماندن ترجیح دادی؛ حتی به قیمت به شماره افتادن نفسهایت زیر ضربههای بیامانشان، به قیمت چاکچاک شدن تنت با حملات چاقویشان، به قیمت شکافتن جمجمهات، به قیمت جان شیرینت...
طاقت بیاور آرمان. چرا دستت از من هم سردتر شده؟ نبضت... چرا فاصله میان ضربههای نبضت، انقدر طولانی شده؟ چرا تکان خوردن رگت را به سختی از زیر رکابم حس میکنم؟ نه... حتما بخاطر این حرکتش را درست نمیفهمم که انگشتت ورم کرده. انگار بین هربار دم و بازدمت، یک قرن فاصله افتاده و من جان به لب میشوم تا هوایی که به ریه کشیدهای را بازگردانی. خواهش میکنم کمی بیشتر طاقت بیاور. دیگر تمام شد، امتحانت را خوب گذراندی. حالا باید با افتخار، سرت را بالا بگیری و زندگی کنی. حالا بچهها و نوهها و نوادگانت میتوانند افتخار کنند به تو و انتخابت، به شجاعتت.
ببین... رسیدند. پیدایت کردند. الان میرویم بیمارستان. چقدر خوب است که من همراهت ماندم. صورت تو درهم ریختهتر از آن است که دوستانت بشناسندت. اشکال ندارد. من خودم، با رکابِ خونرنگم، با خونی که میان نقشِ «رفع الله رایت العباس» خشکیده، فریاد میزنم که: خودش است... این آرمان عزیز شماست...
💠 به قلم: خانم فاطمه شکیبا
#شهیدآرمانعلیوردی
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
#زندگینامه
شهید علیوردی ۲۱ساله، طلبه بسیجی و مربی کانون تربیتی حوزه علمیه آیتالله مجتهدی(ره) و همچنین عضو بسیجیان یگان امام رضا(ع) سپاه محمدرسولالله(ص) تهران بزرگ بود.
چهارشنبه چهارم آبانماه، فرصتی برای اغتشاشگران فراهم شد تا چند نقطه از شهر را ناآرام کنند. طبق چهارشنبه هر هفته آن روز آرمان سر کلاس درسش بود. بعد از کلاس با همکلاسیها راهی مسجد محل میشود. قرار بود با بچههای مسجد درباره ناآرامیهای اخیر صحبت کنند. در همین مباحثه با دوستان بودند که خبر دادند در خیابان اکباتان آشوبگران، محدوده را ناآرام کردهاند. وقتی خبر ناآرامی در محلهها به گوشش رسید، بلافاصله از مسجد بیرون رفت و با موتور راهی اکباتان شد تا اگر کاری از دستش برآمد انجام دهد، اما نه سلاحی داشت و نه هدفی جز آرام کردن شرایط. محله شلوغ شده بود، عدهای سطل زباله آتشزده و بعضیها هم شعار میدادند.
آرمان با چند نفر از بچههای بسیجی برای آرام کردن اوضاع جلو رفتند، اما تعدادی آشوبگر از پشتبام چند ساختمان به آنها سنگ و اشیای دیگر پرتاب کردند. مجبور شدند به عقب برگردند. آرمان آن روز به کلاس درس در حوزه رفته و کتاب و عمامهاش را داخل کیفش گذاشته بود. کیفش هم روی دوشش بود. بهگفته دوستانش، او خواست از بین آشوبگران عبور کند، بدون هیچ سلاح سرد یا گرمی. عدهای آشوبگر به چهره و ریش آرمان شک میکنند و جلوی او را میگیرند. یکی از آنها میگوید: بسیجی؟! و آرمان جوابی نمیدهد.
دیگری دست میبرد به کیف آرمان و آن را با خودش میکشد. کیف را که باز میکنند، میبینند که کتابهای حوزه و عمامه داخل آن است. تا اینها را میبینند، داد میزنند: «آخونده! آخونده!» دور آرمان حلقه زده و تا میتوانند او را کتک میزنند. از میان آشوبگران، نوبت به نوبت جلو میآیند و هر کسی ضربه میزند، و چقدر این صحنه آشناست برای آنهایی که روضه شهدای مظلوم کربلا را شنیده باشند. تصورش هم سخت است چه برسد به اینکه بخواهی تجربهاش کنی. او را روی زمین میکشند و با خود جلوتر میبرند. لباسهایش را درآورده و باز هم به شکم و سر و صورتش میزنند. فحش میدهند و میخواهند با حرفهایشان او را تحقیر کنند. بهراستی به کدامین گناه؟! از او میخواهند به ائمهاطهار(ع)، شهدا و رهبری توهین کند.
با آنکه زیر شکنجه شدید و وحشیانه اغتشاشگران بود، اما لب به توهین باز نکرد. این در حالی است که دوستانش ساعتها در خیابان بهدنبالش بودند و او تلفن همراهش را جواب نمیداد.
کسی از او خبر نداشت و نگرانی دوستانش کمکم به خانواده هم منتقل شد و پدر و مادرش هم دستپاچه برای پیداکردن آرمان به خیابانها آمدند. کسی میگفت با بیمارستان تماس بگیرد و دیگری پلیس را پیشنهاد داد. همین کار را هم کردند. اما خبری نبود که نبود. تا اینکه حوالی شامگاه همین شب، یکی از گشتهای اطلاعاتی چیز مشکوکی کنار خیابان میبیند. روی آن پتو کشیده شده بود. وقتی پتو را کنار میزنند، جسم بدون حرکت و غرق در خون آرمان علیوردی را میبینند. آنقدر ضربه بر صورت این طلبه وارد شده بود که بهراحتی قابل شناسایی نبود. در نهایت جسم کمجان او بهسختی توسط دوستانش شناسایی میشود و پس از انتقال به بیمارستان به شهادت میرسد.
دوستانش میگویند آن شب بیهیچ دلیلی آرمان توسط لیدرهای آشوبگران در اطراف شهرک اکباتان ربوده شده و پس از شکنجه با شوکرهای خاص و شبهنظامی به کما رفت. حجم ضربههایی که به سر این طلبه بسیجی وارد شده، باعث ضربه مغزی او شده بود. یکی از دوستان آرمان از عشق و علاقه او به رهبر میگوید: «وقتی در فیلم دیدم که آرمان زیر آن همه شکنجه باز هم لب به توهین به مقدسات باز نکرد، تعجب نکردیم چون شک نداشتیم که محال بود او این کار را بکند! او تا لحظه آخر پای اعتقاداتش ایستاد. ما هم راه او را ادامه میدهیم و انتقام خون به ناحق ریخته آرمان و آرمانهای این ملت را میگیریم.»
#شهیدآرمانعلیوردی
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
🖋 شعرعرفانپوردرسوگآرمان
باشمایمهان!
شرورانشبآشوباکباتان!
اگر روزیۍشما
فریاددستانغریقۍ
یادرآوار زمینلرزه،صدایۍنیمجانبودید
اگرجسمنزار از تصادفماندهاۍدر پرتگاهۍ
یاغریببۍپناهۍ زیرتیغرهزنانبودید
نمۍآمدشمارا یارۍازخیلتماشاگر
از آنخیلهمیشهدوربین در دست
ولۍ بارۍ اگر ازحالتاناین مرد
-این مرد رشید بیست و یڪسالہ- خبر میشد
شتابان مۍرسید و پاۍتاسر، دستیارۍ بود
براۍالتیامداغتانابرۍبهارۍبود
ولۍ آنڪشما اۍناجوانمردان
جوانمردۍچنین آیینہجان را
آرمان پاڪانسانرا
بہڪنج مسلخآوردید
بہجرمعشق وایمان
دورهاش ڪردید
شمایانچندڪفتار مسلح تابن دندان
شمااۍ بارهاوحشۍتر ازحیوان
نہایرانونہاکباتان
ڪمۍپایینترآنسوتر
بہباغوحشبرگردید
#شهیدآرمانعلیوردی
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
5.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی از شهید آرمان علیوردی:
دو روز دیگه میوفتیم شهید میشیم، دوتا عکس نیست ازمون... میگن طرف شهیده دو تا عکس نداره😭💔
#شهیدآرمانعلیوردی
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
آخرین عکس پروفایل شهید آرمان علیوردی... 🥀
#شهیدآرمانعلیوردی
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
یکبسیجـیواقعی
اونیهکہبعدشھادتش،
قبرشمیشهدارالشفا..(:
#مزار_شهید
#بسیجےعاشق
#شهیدآرمانعلیوردی
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫