❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
خوشبختی بر سه ستون استوار است: فراموش کردن تلخی های دیروز غنیمت شمردن شیرینی های امروز و امیدواری
من برای حال خوبم میجنگم ^_^
به جای نشستن و حسرت خوردن،
میایستم و شرایط رو تغییر میدم••
من شایسته آرامش و جایگاهی که میخوام هستم و برای داشتنش تلاش میکنم!♡
#انگیزشی🤍
--------•|🌈🍀|•-------
@sabkeshohadaa
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
•"﷽"• 📌دوره ۱٠ شـبـه 'اراده، اعـتـمـاد بـه نـفـس و عـزت نـفـس'✨ #صـوت② 🌱بهاضطراباجتما
♡اعتماد به نفس۳♡.m4a
حجم:
2.9M
•"﷽"•
📌دوره ۱٠ شـبـه
'اراده، اعـتـمـاد بـه نـفـس و عـزت نـفـس'✨
#صـوت③
🌱نه گفتن را بیاموزید🌱
🔸نمیتونی به دوستت 'نه' بگی؟
🔸میترسی ازت ناراحت بشن؟
🔸فکر میکنی روابطت خراب میشه؟
پس این صوت رو گوش بده♡
#تو_میتونی💪🏼
گـویـنـده:بـانـو_مـیـم🌿
🤍هـمـراهـمـونبـاشـیـد...
•--------•|✧|•--------•
☞@sabkeshohadaa
هِمَّتِ مَردان، کوه هارا از جا می کــَنـَد:)🌱
--------•|💚🌱|•--------
@aramesh_ghalbha
هدایت شده از واهِب ؛
کاش ممبرامون ۴۰۰ تا شن .
کاش ممبرامون فعالتر شن .
کاش ممبرامون ریزش نکنن ؛
حتی اگه فعالیت نداشته باشم👀.
#فورمیکنینآیاا🗿
راستی به این آیدی برای تبادل لطفاً تقاضا نکنید ❤️...
این آیدی فقط برای چالش هست ...
ولی اگه راهنمایی خواستید در خدمتتون هستم ...
باش 😐
چالش باشه برای فردا 😂
فردا همین ساعت (یک ربع زودتر )
منتظرتونم😁❤️
بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد اسمش را عوض کرد. میگفت:« من میترا نیستم. به من بگویید زینب. با اسم جدیدم صدایم کنید!» از بابا و مادربزرگش ناراحت بود که اسمش را میترا گذاشته بودند. بعد از انقلاب دخترم دیگر نمیخواست میترا باشد. دوست داشت همه جوره پوست بیاندازد و چیز دیگری شود. زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. میخواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. اتفاقا دو دوست دیگر زینب هم میخواستند اسمشان را عوض کنند.
همه چیز آماده بود و منتظر آمدن دوستان زینب بودیم. اما آنها بدقولی کردند و آن شب کسی برای افطار به خانه ما نیامد. زینب خیلی ناراحت شد. به او گفتم:«مامان چرا ناراحتی؟ خودت نیت کن و اسمت را عوض کن. ما هم کنارتیم. مادربزرگ و خواهر و برادرتم نیت تو را میدانند.»
آن شب زینب به جای برنج و خورشت فقط نان و شیر و خرما خورد. گفت:«افطار امام علی علیه السلام چیزی بیشتر از نان و نمک نبوده!» آنقدر محکم حرف میزد و به چیزی که میگفت اعتقاد داشت که دیگران را تسلیم خودش میکرد. زینب رو به تک تک اعضای خانواده کرد و گفت:«از امشب به بعد اسم من زینبه. دیگر به من میترا نگویید!»
بعد از آن اگر مادرم یا بچه ها او را اشتباهی میترا صدا میزدند. زینب جواب نمیداد.آنها هم مجبور میشدند اسم جدیدش را صدا کنند. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم. انگار که از روز اول اسمش زینب بود.
خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس وخوردن و بازی باشد. دنبال نماز و روز و قرآن بود. انگار قلب مان را باهم تقسیم کرده بودند. همه خواهر برادرها وهمسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی، حسادت و خودخواهی در وجودش نبود. حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود.
پنج سالش بود که خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دید
اولین خواب عجیب زندگی اش را دید خواب دیده بود همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. بیدار که شد به من گفت:«مامان من فهمیدم آن ستاره پر نور که همه بهش تعظیم کردند که بود.»با تعجب پرسیدم:«کی بود؟!» گفت:«حضرت زهرا سلام الله علیها بود.» هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم بدنم میلرزد.
گفت دلش میخواهد با حجاب شود
زینب بعد از رفتن به کلاس های قرآن و ارتباط با دختر های محجبه به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دختر ها نه. البته خیلی ساده بودند و لباسهای پوشیده تنشان میکردند. زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است. انجام میداد و کاری به اطرافیانش نداشت.
کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش میکرد و به مدرسه میرفت.همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و اُمل صدایش میزدند. بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد معلوم بود گریه کرده است. میگفت:« مامان به من میگویند اُمل.» یک روز به او گفتم:« تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» جواب داد:« خب معلوم است برای خدا!» گفتم:«پس بگذار هرچه میخواهند بگویند.»
از همان دوران دبیرستان فعالیت های انقلابی اش شروع شد
زینب دختر بی تفاوتی نبود با اینکه از همه دخترها کوچک تر بود.در همه کارهای مرتبط با انقلاب کمک میکرد. ما در همه راهپیمایی های زمان شاه شرکت میکردیم. زندگی ما شکل دیگری شده بود. زینب فعالیتهای انقلابی اش را از مدرسه راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد. روزنامه دیواری مینوشت. سر صف قرآن میخواند. با کمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث میکرد. سر صف شعر های انقلابی و دکلمه میخواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شده بود و حتی یکی دوبار هم از آن ها کتک خورده بود.💔
بعد از انقلاب بنا به سفارش حضرت امام به جوان ها، دوشنبه و پنجشنبه ها را روزه میگرفت.
شبی که زینب گم شد💔
شب اول فروردین سال 1361 زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولا نماز هایش را در مسجد میخواند. تلویزیون روشن بود و بچه ها برنامه سال تحویل را تماشا میکردند. دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که به مسجد نرود. زینب رفت. بیشتر از یک ساعت از رفتن زینب گذشته بود اما برنگشت. با خودم گفتم شاید حتما سخنرانی یا ختم قرآن برگزار شده که زینب نیامده.
دوساعت گذشت. چادر سر کردم و به مسجد رفتم نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم. در دلم غوغا بود. هیچ کس در حیاط وشبستان مسجد نبود. با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم . هوا تاریک بود و باد سردی میآمد. از خودم میپرسیدم یعنی زینب کجا رفته؟! دختری نبود که بدون اطلاع من جایی برود. خیابان های اطراف مسجد را گشتم. چشمم به دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود. یک دفعه به خودم دلداری دادم شاید زینب برگشته خانه. دست پاچه خودم را رساندم خانه. زینب را صدا زدم. از چهره نگران مادرم فهمیدم که زینب برنگشته. دلم میخواست بزنم زیر گریه اما از بچه ها خجالت میکشیدم.
با خواهرش رفتیم خانه یکی از همسایه ها تا به خانه دوستان زینب زنگ بزنیم. شهلا روی یک کاغذ شماره ها را نوشته بود. اما هیچکس از زینب خبر نداشت. برگشتیم خانه. بیهوا به آشپزخانه رفتم. کابینت ها از تمیزی برق میزد. زینب روز قبل تمام کابینت ها را تمیز کرده بود. دستم را روی کابینت ها کشیدم و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن. گریه ای از ته دلم!
غسل شهادت کرده بود!
آن شب همه ما رفتیم و خیابان های اطراف را گشتیم اما خبری از زینب نبود. به بیمارستان ها هم سر زدیم و مشخصات زینب را دادیم اما جوابی نگرفتیم دست آخر هم با ناچاری در پزشکی قانونی دنبال زینب گشتیم و خدا را شکر آنجا نبود. در راه برگشت به خانه بودیم که پسرم گفت: «مامان نکند زینب را دزیده باشند.» من انگار آنجا نبودم گفتم:«نه خدانکند.» ناخودآگاه فکرم سراغ نوشته های زینب رفت:«خانه ام را ساختم، اینجا جای من نیست. باید بروم باید بروم!» زینب کجا رفته بود؟ خانه اش کجا بود؟ این سوال ها مدام در ذهنم رژه میرفتند. شهلا با ترس گفت:«مامان، صبح که حمام رفتیم.زینب به من گفت حتما غسل شهادت کنم.» مادرم به بچه ها نهیب زد که دیگر ادامه ندهند. فکرم رفت پیش وصیت نامه های زینب.
زینب فقط 14 سالش بود!
روز دوم گم شدن زینب به ناچار به کلانتری رفتیم و ماجرای گم شدن زینب را تعریف کردیم. رئیس آگاهی چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت:«مجبورم موضوعی را به شما بگم. شما خانواده مذهبی ای هستید. اهل جنگ و جبهه اید و زینب هم محجبه است و انقلابی. احتمالا دست منافقین در کار است»