eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.5هزار ویدیو
159 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺 _اگه مردم!نه وقتی مردم تو برام گریه کن!تنها کسی که میتونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی! _چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟ _چون قلب مهربونی داری، با وجود بدیهای خانواده ی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی. سایه به آنها نزدیک شد: _سلام صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوستِ خواهر شده اش: _جانم سایه جان؟ _اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین! رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند. "چه بر سرت آمده جان خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟" _منم باهات میام. رو به صدرا آرام گفت: _با اجازه! _صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید! دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند.نگاهش به ارمیا افتاد: _تو هنوز نرفتی؟ _حاج علی با سید محمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم. _اون گفت یا تو گفتی؟ _میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم. ازمُردن خیلی میترسم نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون! ارمیا خیره‌ی نماز خواندن آیه بود. آیه‌ای که دیگر جان در بدن نداشت. آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجله‌ای سر کوچه گذاشته بودند. عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دسته‌ی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد. برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ در بینی‌اش پیچید، معده‌اش پیچید و به سمت دستشویی دوید. رها دنبالش روان شد میدانست که ویار دارد به مرغ! میدانست که معده‌ی ضعیف شده‌ی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
آیه عق زد خاطراتش را عق زد درد و غمهایش را عق زد دردهایش را عق زد نبودن های مردش را عق زد بوی مرگ پیچیده شده درجانش را. رها در میزد. صدایش میزد: _آیه؟ آیه جان باز کن درو! یادش آمد سید مهدی: آیه آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو درو باز کن! آیه لبخند زد و در را باز کرد. رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را کم کرد. _بدبخت شدیم، تهوع هام شروع شد، حاال چطوری برم سرکار؟! سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش: _مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی. آه خدایا! چه کسی نازش را میکشد حاال؟ نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی! صدای رها آمد: _آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه! رها هست. چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبست های زندگیات. شام میخوردند که رها آیه را آورد. برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهانش میگذاشت. شام را که خوردند، رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش بیرون آمد. فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیمخیز شدند. آیه در خود جمع شده بود. این همان لحظه‌ای بود که از آن میترسید. _بچه چطوره آیه؟ _خوبه حاج خانم. فخرالسادات آه کشید: _بچه ت بی پدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار بره! گفته بودم این روز میرسه! همه تعجب کرده بودند از این حرفها. "چه میگویی زن؟ حواست هست که این بی پناه چه سختی هایی کشیده است؟" حاج علی مداخله کرد: _این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چه کار میتونست بکنه؟ فخرالسادات: حرف حق میزنم، اگه آیه اجازهی رفتن بهش نمیداد، اونم نمیرفت؛ اما نه تنها مانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم زیرخروارها خاکه...این انتخاب آیه بود نه مَهدی من! آیه ی این روزها ضعیف شده بود. آیه ی امروز دیگر بیش از حدش تحمل کرده بود. آیه ی امروز شکسته بود. آیه ی امروز از مرز پوچی باز گشته چه می خواهید جان این زن؟ فخر السادات: بهت گفتم آیه! گفتم که اگه بره و جنازهش بیاد هرگز نمیبخشمت! سید محمد کنار مادر نشست تا آرامش کند. رها و سایه دستهای سرد آیه را در دست داشتند. فخرالسادات: روزی که اومدیم خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم خانواده ی ماست که شوهرت بمیره به عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار شوهرت بره! حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج کنه! رنگ آیه رفت. رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و ارمیا سر به زیر انداخت. سیدمحمد رنگ به رنگ شد: _این حرفا چیه میزنی مادر! هنوز چند ساعت از دفن مَهدی نگذشته! الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم! فخرالسادات رو برگرداند: _گفتنی ها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از به دنیا اومدن بچه به عقد محمد درمیای." لااقل عموش براش پدری کنه! محمد به اعتراض مادر راصدا زد: _مادر؟! و از جا برخاست و خانه را ترک کرد فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت: _حرفامو شنیدی؟ آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامه‌ی شوهرم باز نشده! هنوزبراش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوزعزاداریام تموم نشده حرف از عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه! فخرالسادات: جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانواده‌ی ما خبر داشتی! _پس چرا شما بعد از مرگ‌حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟ _من دوتا پسر بزرگ داشتم! _اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟ ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب! حاج علی: این بحث رو همین الان تموم کنید! فخرالسادات: من حرفمو زدم! نباید ناپدری سر نوه‌ی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی! آیه: دختر من پدر داره! نیاز نداره کسی براش پدری کنه! صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه شد و گفت: _زنداداش شب میرید خونه‌ی پدرتون؟ زنداداش را گفت تا دهان ببندد! آیه برایش حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه به حریم برادرش نداشت. در راه خانه‌ی حاج علی بودند. ارمیا ماشین حاج علی را میراند و آیه در صندلی عقب جای گرفته بود. رها با مردش همسفر شده بود! صدرا: روز سختی داشتی! _برای همه سخت بود، بهخصوص آیه! _خیلی مقاومه! _کمرش خم شده! _دیدم نشسته نماز خوند. _کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی پاش شکسته بود! _تو خوبی؟ _من خوبم آقا! _چرا بهم میگی آقا؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم. _من جایگاهمو فراموش نکردم! من خونبسم! صدرا کلافه شد: _بسه رها! همه‌ش تکرارش نکن! من موافق این کار نبودم، فقط قبول کردم که تو زن عموم نشی. _من از شما ممنونم. تلفن صدرا زنگ خورد. از صبح رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. خدا رحم کند. صدرا تماس را برقرار کرد و صدای رویا درون ماشین پخش شد: _هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد تماسم می کردی؟ _جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم 👇🔔 ادامه دارد ....... ✍نویسنده : سنیه منصوری
6پارت تقدیم نگاهتون....🌹🌿 این پارت ها کمی غمگین هست.💔
_بعد چند ثانیه صدای ابوحسنا آمد که میگفت:(خلیل جان ب گوشم) مصطفي سرش را به صندلی تکیه داد. آب دهانش را مثل زهر تلخ شده، قورت داد. انگار یک مشت خاک خورده بود، صورت ش را درهم کرد و گفت: [حاجی منم مصطفي، خلیل کربلایی شد] ابوحسنا با تشر پرسید: (درست حرف بزن، خلیل چیشده؟) مصطفي با گریه گفت : [خلیل کربلایی شو، حاجی بدبخت شدیم] https://eitaa.com/rahefa_mh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الحیدر...:)💛
❣سلام_امام_زمانم❣ چشم‌های‌ دل من در پی دلدارۍ نیست در فراق تو بجز گریہ مرا کاری نیست سوختن درطلب یوسف زهرا عشق است بنازم به چنین عشق که تکرارۍ نیست 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " •|@mazhabijdn|•
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام آقا که الان روبروتونم🕊 من اینجام و زیارت نامه میخونم🕊 💔 🏴 🌙کربلا میخواهیم . لب‌ها معطر است سلامٌ علی الحسین عالم معطر است سلامٌ علی الحسین...🍃 🖤اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🖤وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🖤وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🖤وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ✋ •|@mazhabijdn|•
🥀السلام علیک یا فاطمه زهرا سلام الله علیها گر نگاهی به ما کند زهرا دردِ ما را دواء کند زهرا این مقامِ کنیزِ او فضّه ست تا دگر خود، چه ها کند زهرا💔🕊🌿 مُفْتَقَرا! مَتاب رو، از درِ او به هيچ سو زانکه مِسِ وجود را، فضّه ی او طلا کند...🖤🥀✨️ •|@mazhabijdn|•
امام سجاد : هر کس سه صلوات براي (س) بفرستد! تمامی گناهانش بخشیده میشود!! + به اشتراك بزارین تا سیل صلوات نثار آن حضرت شود انشاالله شما هم در ثواب این کار شریك باشد✨ 🌱اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ🌱 •|@mazhabijdn|•