🌺#از_روزی_که_رفتی 🌺
تن رها لرزید. لرزید از آن اخم های به هم گره خورده از آن توپی که پر بودنش حسابی معلوم بود!
رویا: باید با هم حرف بزنیم صدرا!
صدرا لبخندی به رویایش زد:
_سلام، چرا بیخبر اومدی!
_همچین بیخبرم نیومدم، شما دو روزه گوشیتو جواب ندادی!
_حالا بیا داخل خونه ببینم چی شده که اینجوری شدی!
رویا وارد شد. صدرا به رها اشاره کرد که وارد شود و رها به داخِل خانه رفت، در که بسته شد رویا فریاد زد:
_تو با اجازه ی کی خونه ی منو اجاره دادی؟
صدرا ابرو در هم کشید:
_صداتو بیار پایین، میشنون!
_دارم میگم که بشنون، نمیگی شگون نداره؟ میخوای توئم مثل برادرت بمیری خب بمیر! به جهنم! دیگه خسته ام صدرا خسته! میفهمی؟
_اول که این دختره رو عقد کردی آوردی توی این خونه، حالا هم یه بیوه زن رو آوردی این یعنی چی؟! این یعنی فقط تو یه...صورت رویا سوخت و حرفش نیمه کاره ماند. رها بود که زد تا بشکند کلامی که حرمت آیه را میشکند
رویا شوکه گفت: تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست بلند کردی؟!
صدرا؟!
صدرا: به همون حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی حرمت همه رو شکستی!
چی گفتی؟
رویا خواست چیزی بگوید که صدای مادر صدرا بلند شد: ِ
_بسه رویا!
اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونه ی من داری به پسرم توهین میکنی؟ برگرد برو خونه تون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی هستی هم صدرا! بعدا درباره ش صحبت میکنیم!
کلمه ی بعدا رویا را شیر کرد:
_چرا بعدا؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه بره! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش!
غرید:
صدرا از میان دندانهای کلید شده اش
_خفه شو رویا خفه شو!
کسی به در کوبید
رها یخ کرد،صدرا دست روی سرش گذاشت،خانم لب گزید.
"شد آنچه نباید میشد!"
در را خود رویا باز کرد، آمده بود حقش را بگیرد. پا پس نمیکشید. آیه که وارد شد، حاج علی یا الله گفت.
صدرا: بفرمایید حاجی! شرمنده سر وصدا کردیم، شب اولی آرامش شما به هم خورد!
صدرا دست پاچه بود. حرف های رویا واقعا شرمسارش کرده بود، اما آیه آرام بود.
مثل همیشه آرام بود:
_فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید.
_با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟
_شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتیت باید از این خونه بری، اومدم ببینم مشکل کجاست!
_حقته.هرچی گفتم حقته!شوهرت مرده؟خب به دَرَک!به من چه؟چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟چرا تو هم عین این دختره هَوار زندگی من شدی؟
_این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟این بارِ آخرت بود! شوهر من مرده؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره!همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم!
من با محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا!
شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟
رویا جیغ زد:
_من قراره توی اون خونه زندگی کنم!
آیه ابرویی بالا انداخت:
_اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها!
رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟
رها سر به زیر انداخت و لب گزید. صدرا نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش رفت برای مظلومیت همسرش!
مجبوبه خانم نگاهش خریدارانه شد. دخترک سبزه روی سیاه چشم، با آن قیافه ی جنوبی اش، دلنشینی خاصی داشت. دخترکی که سیاه بخت شده بود!
رویا رنگ باخت. به صدرا نگاه کرد. صدرایی که نگاهش درگیر رها شده بود:
_این زندگی مال من بود!
آیه: خودت میگی که بود؛ یعنی الان نیست!
_شما با نقشه زندگی منو ازم گرفتید!
آیه: کدوم نقشه؟ رها رو به زور عقدکردن که اگه نقشه ای هم باشه از اینطرفه نه اونطرف!
_این دختره قرار بود...
آیه میان حرفش دوید:
_رها!
_هرچی! اون قرار بود زن عموی صدرا بشه،نه خود صدرا؛ من فقط دو روز با دوستام رفتم دماوند، وقتی برگشتم، این دوست شما، همین که همهش خودشو ساکت و مظلوم نشون میده، شده بود زن نامزد من!شده بود هَووی من!
آیه: اگه بحث هوو باشه که شما میشید هووی رها! آخه شما زن دوم میشید، با اخلاقی که از شما دیدم خدا به داِد همسرتون برسه!
صدرا فکر کرد "رها گفته بود آیه جزو بهترین مشاوران مرکز صدر است؟ پس آیه بهتر میداند چه میگوید!"
رویا پوزخندی زد:
_شما هم میخواید به جمع این هووها بپیوندید؟!
صدرا اخم کرد و محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت. چه میگفت این دخترک سبک سر؟ شرمنده ی این پدر و دختر شده بودند، شرمنده ی مردِ شهیدش!
آیه سرخ شد و لب گزید،اشک چشمانش را پُر کرد. رها سکوت را شکست تا قلب آیه اش نشکند.
این بغض فروخورده مقابل این دخترک نشکند:
_پاتو از گلیمت درازتر نکن! هرچی به من گفتی، سکوت کردم، با اینکه حق با تو نبوده و نیست، بازم گفتم من مداخله نکنم؛ اما وقتی به آیه میرسی اول دهنتو آب بکش! اگه تو به هر قیمتی دنبال شوهری و برات مهم نیست اون مرد زن داره یا نه، تو ما رسم و آیین بعضی زندگیها ادب و نجابت هنوز هست! آیه بارضایت صاحب خونه اینجاست، پس رفع زحمت کن!
_صدرا! این دختره داره منو بیرون میکنه!
صدرا رو از رویا برگرداند:
_اونقدر امشب منو شرمنده کردی که دلم میخواد خودم از این خونه بیرونت کنم!
_مامان جون. شما یه چیزی بگید! صدرا حقِ منه، من اومدم حقمو بگیرم!
محبوبه خانم: اومدی حقتو بگیری یا آبروی منو ببری؟ فکر میکردم خانمتر از این حرفا باشی!
رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در:
_من میرم، اما منتظر تماس پدرم باشید!
صدرا: هستم!
رویا رفت و آیه دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم به سمت در بر میداشت که صدایی مانعش شد:
_من شرمنده ی شما و حاج آقا شدم، روم سیاه!
صدرا ادامه ی حرف مادرش را گرفت:
_به خدا شرمنده ام حاجی!
حاج علی: شرمنده ی ما نباش! دختر من برای حق خودش نیومده بود، برای مظلومیت رها خانم بود که اومد! حاج علی که با آیه اش رفت،
صدرانگاهش به رها افتاد:
_تو هم وکیل خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم آیه خانم که میاد وسط مثل یه ماده شیر میجنگی!
محبوبه خانم: حتما دکتر خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش که وسط بیاد میتونه قیامت کنه، مثل خاله همدمته!
رها: شرمنده که صدام بالا رفت، ببخشید!
رها رفت و جوابی به حرفهای زده شده نداد، تایید و تکذیب نکرد، فقط رفت...
"کجا رفتی خاتون؟ دل به صدایی دادم که در پی حقش این و آنسو میرفت! دل به طلبکاریت خوش کرده بودم! دل به طالب من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم وسط نیامده از آنم میشوی! کجا رفتی خاتونم؟چه کرده با دلت این آیه؟ چه کرده که
بغضش میشود فریادت؟ چه کرده که اشکش میشود غوغایت؟ چه کرده که مادر میشوی برایش؟ چه کرده این آیه ی روزهایت خاتون؟ به من هم بیاموز که سخت درگیر این روزمرگی هایت گشته ام! من درگیر توئم رها..."
رها رفت و نگاه صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند!
رها که سر بر بالین نهاد، بغضش شد اشک و اشکش شد هق هق برای آیه ای که تا آمد شد پشت...شدپناه!
برای حرف های تلخ رویایِ همسرش اشک ریخت، رو به آسمان کرد:
_خدا... آیه میگه هرچی شد بگو "شکر" باشه، منم میگم شکر!
رها به روزهایی که میتوانست بدتر از امروز باشند اندیشید.
به مادرش که شد زن دوم مردی که یک پسر داشت. به کتک هایی که مادرش از
خواهرهای شوهرش میخورد! به رنجهایی که از بددهنی مادر شوهرش میکشید.
"مادرم! چه روزهای سختی را گذرانده ای! این روزهایت به نگرانی سرنوشت شوم من میگذرد؟ِ منی که این روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانه ی پدری ام! مردی که سی و پنج سال تو را آزرد و اشک مهمان چشمانت شد!"
با صدای اذان چشم گشود. صدا زدنه ای خدا را دوست داشت؛ "حی علی الصلاة" دلش را میبرد. وضو که ساخت و چادرسپیده یادگار آیه اش اتاقش را باز کرد و برسر کرد و مردی آرام در اتاقش را باز کردوبه نظاره نشست نمازش را.
مردی که نمازهایش به زور به تعداد انگشتان دستش میرسید،چند روزی بود که صبح هایش را اینگونه آغاز میکرد.
به قنوت که رسید، صدرا دل از کف داده بود برای این عاشقانه های خاموش! قبل از رها کسی در این خانه نماز خوانده بود؟ به یاد نمیآورد! به یاد نداشت کسی اینگونه عاشق باشد. اینگونه دلبسته باشد!
"رها! تو که برایم نقشی از ریا نیستی؟! تو کارهایت از عشق است! مگرنه؟
تو خوب بودن را خوب بلدی، مگر نه؟ تو رهایم نکن رها تنهایم! تنهاترم نکن رها!"
رهای این روزهایش دیگر نقش و نقاب دین داری نبود؛ حقیقت آن چادر بود؛ حقیقت آن نماز بود! رها از نقش و رنگهای دروغین رها بود!
َ قبل از اتمام سلام نمازش رفت. و رها ندانست مردی روزهایش را با نگاه به او آغاز میکند!
ساعت هفت و نیم صبح که شد، رها لباس پوشیده، آماده ی رفتن بود.
قرار بود که با آیه بروند. قصد خروج که کردند،
صدرا صدایش زد:
_صبر کن رها، میرسونمت!
_ممنون، با آیه میرم!
_مگه امروز میان سرکار؟
_آره از امروز میاد. با هم میریم و میایم!
_همون ساعت 2 دیگه؟
رها سری به تایید تکان داد.
_کلا مرکز بعدازظهرا کار نمیکنه؟
_نه بعدازظهرا گروه دیگه کار میکنن! دکتر صدر معتقده زنها باید برای ناهار خونه باشن و کانون خانواده رو حفظ کنن..
👇 ادامه دارد .......
✍نویسنده : سنیه منصوری
15پارت تقدیم نگاهتون😍🌹
۶پارت دیروز
۶پارت امروز
۳پارت هدیه بابت تاخیر🌱
اعلام امادگی کنید پیوی🙂
🌿@Amirm..ohamad889 🌿
3نفر بگن میریم سراغ اولین سوال✅
به یکی از سورههای قرآن «شکر»، «نور»، «ام الکتاب» و «سبع المثانی» نیز گفته میشود؟
جواب=پیوی👇
🌿@Amir...mohamad889 🌿