❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
💢«نابودی بسیاری از دشمنان قبل از قیام» نهمین #عامل_پیروزی_امام_زمان 👆یکی دیگر از عوامل پیروزی حضرت
💢«همراهی قلوب مستضعفان» دهمین
#عامل_پیروزی_امام_زمان
🔺امام عصر (عج) در زمانی ظهور می کند که زمین از ظلم و ستم آکنده و لبریز است و طعم تلخ بیداد به همه کام ها چشانده شده است. در این زمانه مردم بیش از هر زمانه دیگری تشنه عدالت هستند و به آرزوی برقراری عدالت نفس می کشند و ایام را سپری می کنند. خبر قیام جهانی آن حضرت ـ که سالها در تمامی ادیان الهی نوید آن داده شده و چشم های فراوانی به انتظار آن نشسته بوده اند ـ به یک باره انقلابی درون دلهای این افراد ایجاد می کند و آنها را سرشار از اشتیاقی زائد الوصف می گرداند به گونه ای که خود را یکپارچه شور و محبت نسبت به این مصلح جهانی می یابند. آری قلب های بسیاری از مردم در زمانه ظهور سرشار از محبت آن وجود نازنین است و همین محبت از اراده های آنها بنائی پولادین می سازد و یکی از موثرترین عوامل پیروزی آن حضرت را فراهم می آورد.
🔸این شوق بی نظیر در برخی روایات نیز تبیین شده است؛ در روایتى آمده است: «امت اسلامى به مهدى (عج) مهر مىورزند و به سویش پناه مىبرند؛ آنچنان که زنبورهاى عسل به سوى ملکه خود پناه مىبرند، عدالت را در پهنه گیتى مىگستراند و …»[۱].
📚پی نوشت:
[۱] منتخب الاثر، ص ۵۹۸، ح ۲
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾💚﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها♥️🤲
#امامزمان💚
#مهدویت☘
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
@Ostad_Shojae انسان شناسی 116.mp3
زمان:
حجم:
11.86M
#انسان_شناسی ۱۱۶
#آیتالله_مصباح
#استاد_شجاعی
#استاد_دینانی
✘ سالهاست نماز میخوانم اما از آن لذت نمیبرم!
✘ سالهاست برای عبادت شب بیدار میشوم، اما هنوز از این عبادت حظّی نصیب من نمیشود!
✘ سالهاست در مطالعات معنوی و معرفتی غرق هستم، اما قلبم به بیقراری و بیتابی برای اهالی غیب مبتلا نشده است!
❌ چــــرا؟
Ali Fani1_2286423486.mp3
زمان:
حجم:
9.08M
مَندُعآيفَرجمیخوآنَمبیـآآقـا؎ِمَن!
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@sabkeshohadaa🍂
🔴 خانواده توماج صالحی رو بهتر بشناسید
پدر #توماج_صالحی، چنگیز صالحی عضو سازمان تروریستی فداییان خلق بوده که دهه ۶۰ به جرم ترور و محاربه دستگیر میشه و بعدها با ضمانت خواهر بزرگش و رافت اسلامی عفو میگیره!
🔻افسر اقبالی (مادر توماج) و همسر اولش عضو سازمان #منافقین بودند، همسر اول مادر توماج به جرم محاربه اعدام میشه..
و بعد مادرش با پدر توماج #ازدواج تشکیلاتی میکنه و بعدها فوت میکنه..
🔻اقبال اقبالی، دایی توماج هم از اعضای ارشد سازمان منافقین در کمپ اشرف عراق بوده و الانم تو آلبانیه. کلا توماج صالحی زاییده ساییده تروریست های رجویه...
✍️ یاسرآقایی
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
خونه به اندازه اتاقی روی پشت بوم...! «شهید محمدابراهیم همت» #ازدواج_به_سبک_شهدا💍 --------•|♥️🌱|•-
بگذارید کسانی که ندارند...
«شهید یوسف کلاهدوز»
#ازدواج_به_سبک_شهدا💍
--------•|♥️🌱|•-------
@sabkeshohadaa
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت یازدهم
《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۱)》
🌷من حامله شده بودم و #پدر_مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانهٔ پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: می خوای چه کار کنی؟
گفت: میخوام بچم خونهٔ خودمون به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم میرم #دنبال_قابله. 🏠
🌷یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم #خانه. من همین طور درد می کشیدم و "خدا خدا" می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. #سریع رفت که در را باز کند.🥺🍃
🌷کمی بعد با #خوشحالی بر گشت. گفت: خانم قابله اومدن.
#خانم_سنگین_و_موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. #خانم_قابله لبخندی زد و پرسید:اسم بچه را چی می خواین بگذارین؟ 😊🌺
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین #فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
قابله، به آن خوش بر خوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه بر گشت. گذاشت جلو او و #تعارف کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخوردین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.🦋💚
🌷مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد، کمی بعد #خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود، عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران #عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالأخره ساعت سه، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.💚❤️
🌷مادرم رفت توی حیاط، مهلت آمدن بهش ندتد، شروع کرد به #سرزنش.
صداش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی میفته. تا بیاید تو، مادرم یکریز پر خاش کد. بالأخره توی اتاق، #عبدالحسین بهش گفت: قابله که دیگه اومد خاله، ب من چه کار داشتین؟😔🍃
🌷دیگر امان حرف زدن نداد به #مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه، قنداق اش را گرفت و بلند کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیرهٔ او شده بود و #گریه می کرد. 🕊😭
حیرت زده پرسیدم:🕊 ...
#ادامه_دارد...🔰