•~🌿🌸~•
✾ هی می رفت و می آمد، برای رفتن به خانه دو دل بود.
↫ یادش رفته بود نان بگیرد.
✾ بهش گفتم « سهمیه ی امروز یه دونه نان و ماسته. همینو بردار و برو. »
❉ گفت «اینو دادن این جا بخورم، نمی دونم خانمم می تونه بخوره یا نه؟»
✾ گفتم « این سهم توست. می تونی دور بریزی، یا بخوری. »
یکی دو باری رفت وآمد.
↫ آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.
#شهید_حسن_باقری🕊
#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌿🌸~•
یادمون باشہ
یروزے هممون باید بہ این سوال
جوابـــــ بدیم
''جوونیتـــــ چجورے گذشتـــــ؟!…!🚶🏻♀💔
حواستـــــ باشه رفیق..
#تلنگرانه💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌿🌸~•
❁ خانه مان کوچک بود؛
↫ گاهی صدايمان میرفت طبقه پايين.
❁ يک روز همسايه پايينی به من گفت:
↫ به خدا اين قدر دلم میخواد
↫ يه روز که آقا مهدی مياد خونه، لای در خونهتون باز باشه،
❁ من ببينم شما دو تا زن و شوهر به هم ديگه چی میگيد،
↫ که اين قدر میخنديد؟
#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌿🌸~•
وضوميگيری،
امادرهمينحالاسرافميکنی،
نمازمیخوانی
امابابرادرتقطعرابطهمیکنی،
روزهميگيری
اماغيبتهمميکنی،
صدقهميدهی
امامنتميگذاری،
برپيامبروآلشصلواتمیفرستی
امابدخلقیميکنی،
دستنگهدارباباجان!🖐
ثوابهايترادرکيسهیِسوراخنريز..!
|آیتالله مجتهدی تهرانی|
#تلنگرانه💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌿🌸~•
مادرش بستری بود. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند حتی برادر و خواهر هاش. وقتی با مادرش تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را می کشید روی پاهای خسته مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشک های چشمش پای مادر را شستشو می داد.
همیشه میگفت: «به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آنها را شاد کنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد».
#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌿🌸~•
#وقـتـۍ_بهتون_میگن:
+التمـاس دعـا
واقعا برای طرف دعا ڪݩید،🌿•°
نگید محتاجیم به دعا و ڪلا یادتون بره |:
می دونید کہ↓
واسه هر ڪۍ دعای خیر ڪنید
یه فرشتہ تویے آسمون هست
کہ چند برابر همون دعا رو برای خودتون می ڪنہ 🌱🕊
#تلنگرانه💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌿🌸~•
وارد غذاخوری شدم، دیرم شده بود و صف غذا طولانی.
دنبال آشنایی میگشتم که بتوانم سریعتر غذا بگیرم!
نزدیک شدم و گفتم: برای من هم بگیر.
چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت!
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که به او سخت علاقهمند شدم و مسیر زندگیام تغییر کرد...
#شهید_دیالمه🕊
#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌿🌸~•
#یـھ_بنده_خـدایے_می_گفت:
فکر کن سوار بنز شدے،⛓️
چجور حواست به نیسان آبـے ها هست که نزنن بهت ؟!🥲
یا تو نزنـے بهشون؛
همونجور مواظب دلت باش 🙂✋🏼
#تلنگرانه💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌿🌸~•
سال تحویل دور هم بودیم. علی به همه عیدی داد غیر از من.
گفت: «بیا بالا توی اتاق خودمون». یه قابلمه دستش گرفت و گفت: «من میزنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیهات رو پیدا کن».
گذاشته بود توی جیب لباس فرمش. یه شیشه عطر بود و یه دستبند. این قدر برام لذت بخش بود که تا حالا یادم مونده.
#شهید_خلبان_علیرضا_یاسینی🕊
#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌿🌸~•
کمربندها رو محکمتر ببنديد ؛
هرچه به نوک قلّه نزديکتر میشيم؛
هوا کمتر ميشه...
و امتحانها سختتر💔!
هرچه به رؤيت امام زمان "عج" نزديکتر میشيم؛ افتادنها سنگينتر ميشه!
قلبهامون رو زودتر تعمير کنيم
وگرنه...
شايد تا دمِ خيمه برسيم،
اما داخل راهمون ندن..
عجله کن رفيق برادر! خواهر!
جا نمونیها!!
#تلنگرانه💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌿🌸~•
❉ علی اصغر را با پای مجروح جلوی خانه شان پیاده کردیم،
فردا رفتیم بهش سر بزنیم، وقتی وارد خانه شدیم مادر اصغر ججلوآمد و بی مقدمه گفت :
آقا سید شما یه چیزی بگو، دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته
اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه .
صبح که پدرش می خواسته بره مسجد اصغر رو دیده.
❉ از علی اصغر این کارها بعید نبود .
↫ احترام عجیبی به پدر و مادرش می گذاشت .
✸ ادب بالاترین شاخصه او بود .
•شهید علی اصغر ارسنجانی🕊•
#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌿🌸~•
مردمآزار میدونے کیه؟!
اونے که ↯
با گناهاش نمیزاره🚫
بقیه زودتر امامزمانشون
رو ببینن|••
#ڪمیتفکر🖐🏻
#تلنگرانه💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪ @mazhabijdn🍂⃟💕