eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.5هزار ویدیو
159 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب راضی بابا 🕊️❤️ از لحظه شهادت و خاطرات از شهیده راضیه کشاورز 🥀🕊🌺 دختری که در 16سالگی به شهادت رسید🌺🥀🕊 بهم گفت مامان میگم من یه اروزیی دارم میشه برام دعا کنی برآورده بشه گفتم دختر من چه ارزویی داره ؟🤔 گفت می‌خوام دکتر قلب بشم بعد خدا یه مطلب بهم بده که پنجرش رو به کعبه باشه 🥲 معرفی کتاب 🖤
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
خوشبختی بر سه ستون استوار است: فراموش کردن تلخی های دیروز غنیمت شمردن شیرینی های امروز و امیدواری
من برای حال خوبم می‌جنگم ^_^ به جای نشستن و حسرت خوردن، می‌ایستم و شرایط رو تغییر می‌دم•• من شایسته آرامش و جایگاهی که میخوام هستم و برای داشتنش تلاش می‌کنم!♡ 🤍 --------•|🌈🍀|•------- @sabkeshohadaa
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
•"﷽"• 📌دوره ۱٠ شـ‌بـ‌ه 'اراده، اعـ‌تـ‌مـ‌اد بـ‌ه نـ‌فـ‌س و عـ‌زت نـ‌فـ‌س'✨ #صـ‌وت② 🌱به‌اضطراب‌اجتما
♡اعتماد به نفس۳♡.m4a
حجم: 2.9M
•"﷽"• 📌دوره ۱٠ شـ‌بـ‌ه 'اراده، اعـ‌تـ‌مـ‌اد بـ‌ه نـ‌فـ‌س و عـ‌زت نـ‌فـ‌س'✨ ③ 🌱نه گفتن را بیاموزید🌱 🔸نمیتونی به دوستت 'نه' بگی؟ 🔸میترسی ازت ناراحت بشن؟ 🔸فکر میکنی روابطت خراب میشه؟ پس این صوت رو گوش بده♡ 💪🏼 گـ‌ویـ‌نـ‌ده:بـ‌انـ‌و_مـ‌یـ‌م🌿 🤍هـ‌مـ‌راهـ‌مـ‌ون‌بـ‌اشـ‌یـ‌د... •--------•|✧|•--------• ☞@sabkeshohadaa
هِمَّتِ مَردان، کوه هارا از جا می کــَنـَد:)🌱 --------•|💚🌱|•-------- @aramesh_ghalbha
هدایت شده از واهِب ؛
کاش ممبرامون ۴۰۰ تا شن . کاش ممبرامون فعال‌تر شن . کاش ممبرامون ریزش نکنن ؛ حتی اگه فعالیت نداشته باشم👀. 🗿
سلام به همه ی اعضا ی کانال 🌸
خب کیا منتظر چالش بودن ؟😁 @NazninZahra_Taherpour
ممنون واقعا😂
راستی به این آیدی برای تبادل لطفاً تقاضا نکنید ❤️... این آیدی فقط برای چالش هست ... ولی اگه راهنمایی خواستید در خدمتتون هستم ...
باش 😐 چالش باشه برای فردا 😂 فردا همین ساعت (یک ربع زودتر ) منتظرتونم😁❤️
بسم رب الحسین ‌‌... معرفی شهید امروز شهید زینب کمایی
بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه می‌خواهد اسمش را عوض کرد. می‌گفت:« من میترا نیستم. به من بگویید زینب. با اسم جدیدم صدایم کنید!» از بابا و مادربزرگش ناراحت بود که اسمش را میترا گذاشته بودند. بعد از انقلاب دخترم دیگر نمی‌خواست میترا باشد. دوست داشت همه جوره پوست بیاندازد و چیز دیگری شود. زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. می‌خواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. اتفاقا دو دوست دیگر زینب هم می‌خواستند اسمشان را عوض کنند. همه چیز آماده بود و منتظر آمدن دوستان زینب بودیم. اما آنها بدقولی کردند و آن شب کسی برای افطار به خانه ما نیامد. زینب خیلی ناراحت شد. به او گفتم:«مامان چرا ناراحتی؟ خودت نیت کن و اسمت را عوض کن. ما هم کنارتیم. مادربزرگ و خواهر و برادرتم نیت تو را می‌دانند.» آن شب زینب به جای برنج و خورشت فقط نان و شیر و خرما خورد. گفت:«افطار امام علی علیه السلام چیزی بیشتر از نان و نمک نبوده!» آنقدر محکم حرف می‌زد و به چیزی که می‌گفت اعتقاد داشت که دیگران را تسلیم خودش می‌کرد. زینب رو به تک تک اعضای خانواده کرد و گفت:«از امشب به بعد اسم من زینبه. دیگر به من میترا نگویید!» بعد از آن اگر مادرم یا بچه ها او را اشتباهی میترا صدا می‌زدند. زینب جواب نمی‌داد.آنها هم مجبور می‌شدند اسم جدیدش را صدا کنند. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم. انگار که از روز اول اسمش زینب بود. خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس وخوردن و بازی باشد. دنبال نماز و روز و قرآن بود. انگار قلب مان را باهم تقسیم کرده بودند. همه خواهر برادرها وهمسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی، حسادت و خودخواهی در وجودش نبود. حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود. پنج سالش بود که خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دید اولین خواب عجیب زندگی اش را دید خواب دیده بود همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می‌کنند. بیدار که شد به من گفت:«مامان من فهمیدم آن ستاره پر نور که همه بهش تعظیم کردند که بود.»با تعجب پرسیدم:«کی بود؟!» گفت:«حضرت زهرا سلام الله علیها بود.» هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می‌افتم بدنم می‌لرزد. گفت دلش می‌خواهد با حجاب شود زینب بعد از رفتن به کلاس های قرآن و ارتباط با دختر های محجبه به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دختر ها نه. البته خیلی ساده بودند و لباسهای پوشیده تنشان می‌کردند. زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم می‌شد. اگر فکر می‌کرد کاری درست است. انجام می‌داد و کاری به اطرافیانش نداشت.