eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.5هزار ویدیو
159 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین شد، قلبش را گرم کرد. -ارمیا هستم. ارمیا پارسا حاج علی: فضولی نباشه کجا میرفتی؟ ارمیا: راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده. حاج علی: توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران. ارمیا: اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟ صدای زمزمه مانند دختر را شنید: _جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره. حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد: _هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با خودت اینجوری کن! آیه در خاطراتش غرق شده بود و صدایی نمیشنید. صدای صحبتهای ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشد در گوشش زنگ شد و صدای میزد: _وای آیه... انگار اینجا خود بهشته! آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت: _شما که تا دیروز میگفتی هر جا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض شد؟ -نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه! آیه مستانه خندید به این اخم و جدی صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد: _آیه جان بابا! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه! به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید؛ این عادت همیشگی او بود استکان را از روی میز برداشت و بخارش را نفس کشید و گفت: _لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی. مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه! استکان را به بینی اش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست. حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت: _بفرمایید، چای دارچینه، بخور گرم شی! لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف قطع شده بود؛ اما آنقدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت وجود نداشت؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هلال‌احمر بمانند. دستی جلوی چشمش قرار گرفت، حاج علی بسته ای بیسکوئیت را مقابلش گرفته بود: _بخور، بهتر از هیچیه! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم؛ برگشتمون عجله ای شد. حال دخترمم خوب نیست، زنها بهتر این کارا رو بلدن! ارمیا: این حرفا چیه حاج علی، من مهمون ناخوانده شدم! حاج علی لبخندی زد و نگاهش مات جاده شد: _انگار این راه حالا حاالها باز نمیشه. چند ساعت پیش بود که بهمون خبر دادن دامادم شهید شده، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده؛ هنوز نمی دونیم چیشده؛ اصال خبر شهادتش قطعی هست یا نه؟ نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی مقابلش بود: _یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه! مرد زن جوانش را بیوه کرد... ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده زنی که حکم مرگ همسرش را داده بود دستش!
🌺 🌺 سوم آیه آرام آبجوشش را مینوشید. کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش درد گرفته بود از این همه نشستن! کودکش هم خسته بود و این خستگی اش از تکانهای مداومش مشخص بود. دستش را روی شکم برجستهاش گذاشت: "آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آورده‌اند پدرت بی نفس شده! تو آرام باش آرام جانم!" چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد. صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد. حاج علی از داشبورد بستهای درآورد و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را به دست آیه داد. داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که هر بار صدای اذان را میشنید احساس میکرد. فشاری که این نمازهای بی ریا به قلبش میآورد. خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند. ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد: _واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تواین سرما می ردم. حاج علی: این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هم مسیریم، پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی! _بیشتر از این شرمنده ام نکنید حاج آقا! حاج علی: این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه! ارمیا لبخندی بر لب نشاند: _چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم! پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاه رنگش در پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاه پوش پشت سرش نگاه میکرد. نگران این جوان بود. خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است. خود را مسئول زندگی او میدانست. ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند. به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت ارمیا رفت. خداحافظی کوتاهی کردند. حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفته ی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد. مثل آهن ربا! جلوی خانه ای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد: "بچه پولدارن!"
این سه پارت تقدیم نگاه قشنگتون .... شب ناشناس قرار میدم تا نظراتتون بابت رمان و همچنین سبک فعالیتی که میپسندید.💝🌿😍 (ادمین جدیدهستم دمشق)
https://harfeto.timefriend.net/16702542789271 منتظر پیام هاتون هستیم🌿 انتقاد. سخنی .سئوالی. انرژی. نظری...... در ضمن کمکی از دست بنده براتون برمیاد بگید روانشناس (مشاوره تحصیلی و مشاوره زندگی )هم هستم.🌹
سلام شبتون بخیر چشم حتماامیدوارم خوشتون بیاد🌿💛
سلام شب بخیر اتفاقا یه برنامه تحصیلی به دانش اموزان دبیرستانی ارائه دادم که تاثیر خوبی داشته🌿الان براتون توضیح میدم😊
چطوری برای امتحانات برنامه ریزی داشته باشیم؟😎 چند روز قبل امتحان (از زمانی که برنامه امتحانی داده میشه خدمت دانش اموز) عین کتاب داستان همین طور تند بخونیم هرفصل (پودمان )را بعد اینکه خوندیم هرفصل را ببینم تو ذهنمون هیچی ازش یادمون مونده یانه/ دوباره فصل را مطالعه دقیق و عمیق نگاه می اندازیم و این بار نکات مهم را زیرش خط میکشیم یا مینویسیم برای روز قبل امتحان این نکات مهم را میخونیم و صبح امتحان ربع ساعت (بستگی به هرفصل داره) یه مرور روی کل فصل می اندازیم یه نکته هم بگم کسانی که برنامه ریزی اشتباهی دارند اینه نه روز امتحان سه ساعت قبلش یعنی زمان خواب پا میشن میخونن این کارشون شاید حفظ بشه مغز درس ها را ولی برای امتحانات ماه دیگه هیچی یادتون نمیمونه شما بازم بیایید ماه دیگه همینا را حفظ کنید😐 و اینکه بابت خواب کافی هم یه مطلب کوچیک بگم شما دیدید وقتی گوشیتون را میزنید توی شارژ (۱۰۰درصد)در میاریدش درسته؟؟؟ اگر بیشتر باشه گوشیتون هنگ میکنه یا اسیب میبینه خواب هم مثل گوشیه بیشتز از ۸ساعت بشه اسیب میبینه مغز و بدنتون یا گوشیتون را قشنگ نمیذارید شارژش تموم بشه بعد بزنید توی شارژ خواب هم همین طوره کم که بشه دیگه مشکلات جسمی براتون پیش میاد امیدوارم این مطالب کمکتون کرده باشه اگر سئوال دیگه ای بود در خدمتم موفق باشید.💐☘
سلام شبتون بخیر انشاءالله موفق باشید البته رشته تخصصی بنده یه چیز دیگه است ولی در کنارش روانشناسی هم خوندم🌿😁
دوتا میفرستم🌹
سلام شبتون بخیر اتفاقا بسیار پرسش خوبی بود انشاءالله در روز های اینده یک محفل با شکوه درباره پدر و مادر داخل گروه گذاشته میشه.....🌹
سلام شبتون بخیر الان به سئوال اولتون پاسخ میدم دومی هم باید خودت تو مطلبم پیداش کنی اگر واقعا قصد ترکشون را داری😊🌹
رویا ها یا خیالات دوره نوجوانی و جوانی🌱 طبق تجربه روانشناسی میگن اگر ادم ها به اون چیزی که میخوان برسن هدف به اضافه تلاش و کوشش داشته باشند قطعا به اون میرسن مثلا یکی از مراجعه کننده هام میگفت من از دوره نوجوانی همش به مامانم میگفتم مامان انشاءالله یه روز با این ماشین میام میریم بیرون یا این کارو میکنیم و......... دقیقا الان ۱۸سالشونه که زودتر توی ۱۶ سالگی رانندگی یاد گرفته الان گواهینامه داره رشته ی مهندسی معماری هسته هدف داشت البته هرخیالی هم خیال نیست مثلا گاهی اوقات یه فیلم یا یه سلبریتی یا یه رمان میخونیم شخصیتش روی ما تاثیر داره مثلا خیال بافی میکنیم که وقتی ازدواج کنیم حتما با این بازیگر معروفه یا این بازیکن معروف و...... و این حجم ذهنمون را پر میکنه به اضافه اینکه اسیب روحی جسمی میبینیم مثلا اگر خبر ازدواج همین برسه چکار میکنیم.... بیشتر امار خودکشی و اعتیاد به خاطر همین خیال بافی های جوانی هست .