eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.5هزار ویدیو
159 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بزرگوار خیلی ممنون از وقتی که برای مطالب گذاشتید🌹 بله دقیقا همین طوره فاطمیه یه تلنگری برای دوری ازگناه و توبه کردن هست اشکال نداره اگر رمضان و شب های قدر و محرم گذشت هنوز برای توبه کردن وقت هست🌿 محتاجیم به دعا🌱
دینــدار آن است که در کشاکشِ بلا دینــدار بماند، وگرنه در هنگامـ راحت و فراغت و صلح، چه بسیارند اهل دین... 🦋 ♥️ 💔اللهم الرقنا شهادت💔 کپی ازاد به شرط صلوات 📿 و دعای شهادت برای خادمین کانال سبک شهدا🌹 @mazhabijdn
بخشی از وصیت شهیدلاکچری✂️ خدایا کمکم کن تا در راه تو قدم بردارم و در راه تو جان بدهم. مادرم جانم به قربان پاهایت که به خاطر دویدن برای به کمال رسیدن فرزندانت آسیب دیده می شود، در نبود من اشکهایت را سرازیر مکن. من با خدای خود عهدی بسته ام که تا مرا نیامرزید مرا از این دنیا مبرد. مادرم برای من دعا کن، ولی اشکهایت را روان مکن که به خدای من قسم راضی به اشکهایت نیستم. خواهران خوبتر از جانم من نمیدانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی می کشید، ولی می دانم حس او به زینب (س) چه بوده عزیزان من حالا دست‌هایی بلند شده و زینب هایی غریب و تنها مانده اند و حسینی در میدان نیست. امیدوارم کسانی باشیم که راه او را ادامه دهیم و از زینب‌های زمانه و حرم او دفاع کنیم. ♥ 💔اللهم الرقنا شهادت💔 کپی ازاد به شرط صلوات 📿 و دعای شهادت برای خادمین کانال سبک شهدا🌹 @mazhabijdn
455.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم از استقبال شاه انگلیس😂😂😂 استقبالشون با تخم مرغ بود😐😂 بعد بعضیا میگن توی انگلیس مردم راحت دارن زندگی میکنن کیفشون کوکه😂💔🚶‍♂
💛͜͡🌻 بسم‌رب‌علـے"؏" عشق‌عـٰاشِق‌مۍ‌شَۅَد‌بَر‌خَشمِ‌چَشمـٰانِ‌عَلۍ تَرس‌هَم‌مۍ‌تَرسَد‌اَزشَمشیرِرَقصـٰانِ‌عَلۍ 💛¦⇠
‹🤍🌚› • ڪُل‌ِهَـفتِہ‌روگُنـٰاه‌میـڪُنِہ! ازچَت‌بـٰا‌نـٰامَحرَم‌تـٰا‌‌فُـحش‌و... بَعـد‌شَب‌ِجُـمعِہ‌ڪِه‌میـرِسِہ! اِستۅرۍمـیزاره"هَـۅایَت‌نَڪُنَم‌میـمیرَم؟" فـٰازِتوبِگـۅشـٰایَد‌دَرڪِت‌ڪَردیم/: • ‹ @mazhabijdn
یه روز یه پسری گفت: دخترا چادر میپوشین غرور برتون نداره😂😒 حالا باید خودشونو وقتی✋🏿 لباس ارتشی میپوشن🚶🏿 ببینی:| از بس غرور دارن شک داریم لایه اُزون رو کی سوراخ کرد😏🧑🏿‍ @mazhabijdn
ازشھدابه‌شما📞: قرارمون این نبود. بی‌حج‌ـابی نبود. بی‌غ‌ـیرتی نبود. قرار شد بعد از ماها ‹راهمان› رو ادامه بدید اما دارید ‹راحت› ادامه میدید...🚶🏿‍♂' چفیه‌هامون خونی شد تا چادری خاکی نشود عکسِ ماها رو میبینید عکسِ ما‌ عمل میکنید! ما شھید نشدیم که مرغ و میوه ارزان بشه ما شھید شدیم که بی‌حیایی ارزان نشود. حرفِ اخر..↓ این رسمش نبود💔🕊!' @mazhabijdn
تـویِ‌این‌عصـرهرکـس‌تکلیفـی‌داره هرکـس‌جایگاهـی‌داره یکـی‌اسلحه‌دسـت‌می‌گیـره، یکـی‌قلـم اون‌یکـی‌ابـزارفنـی یکـی‌دیگـه‌علم‌یـادمی‌گیـره ایـن‌وسط، هدف‌مهمه! برای‌چـی؟ برای‌کـی؟ برایِ‌سربلندی‌ایران‌وجامعـه‌ی‌امام‌زمـان یـابـرایِ‌زخـم‌زدن‌بـه‌ایران‌وعلیـه‌اسـلام؟! @mazhabijdn
زهراضحی عزیز (دختر شهید حسین جوینده) یکی از شهدای مدافع حرم گیلان 🔸جشن_تکلیف خودش را بر سر مزار پدر گرفت و «کربلایی عبدالحسین شفیع پور» بعد از دیدن این عکس پر از معنا و مفهوم شعر زیر را سرود: حس و حال عجیبی داره این شعر💔 ─┅═ঊঈঊঈ═┅─ جشن تکلیفمو بابا کنار شما گرفتم پای هرقطره خونت،بخدا حیا گرفتم بعد رفتنت بابایی، غصه‌ها شدن رفیقم کی می‌دونه چه شبایی، برا تو عزا گرفتم؟ نور ایمان تو بافته چادرِ روی سرم رو هدیه‌کن به بی‌بی زینب اشک چشمای ترم رو من کنار اون قدم‌هات تا خود خدا رسیدم یادته باهم می‌رفتیم، پاپیاده تا حرم رو؟... چِقَده جوینده بودی، تا به اربابت رسیدی؟ فدای چشای نازت، چجوری خدا رو دیدی؟ تو شدی معلم عشق، واسه سربازای زینب وجودت رو هدیه کردی، برا من حیا خریدی خیالت راحت بابایی، چادرم عین چشامه دارمش محکمِ محکم، چون سفارش بابامه حالا یه‌خواهشی‌دارم بسپارم به دست بی‌بی بگو به مادر عالم، بی‌بی این زهرا ضحی‌مه... 🌷🌷🌷🌷
🌻 🌻 _خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟ تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد: _شما مادرش هستید؟ _بله! مامور: آخرین بار کی دیدینش؟ شهاب به جای همسرش جواب داد: _منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش! اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد. مامور: شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم! رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید: _شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟ زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت: _بگو از صبح که رفته خونه نیومده! رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت... چهل روز گذشته.. رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد. رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها... رها گوشه‌ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را میشنید: _بلاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بلاخره این دختره به یه دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خونبس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛ عقد همون عموئه میشه، بلاخره تموم شد! هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد. خدایا! این مرد معنای پدر را میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانه‌ی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟! رها لباسهای مشکی اش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد: _بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن! رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد: _بابا تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید! شهاب ابرو در هم کشید: _حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم! رها التماس کرد: _تو رو خدا بابا شهاب فریاد زد: _خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت! رها: اما منم حق زندگی دارم! شهاب پوزخندی زد: _اون روز که مادرت شد خونبس و اومد تو خونه ی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی! _شما با احسان و خانواده‌ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید! شهاب: مهم پسر منه. مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی! شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر. دلش خواهرانه‌های آیه را میخواست. پدرانه‌های دکتر صدر را میخواست. این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه‌های سنگی را دوست نداشت! صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت: _تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت! وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونه‌ی عموی پسره! قراره بشی زن عموش! همه که مثل مادرت خوش‌شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج‌ کنن! رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد. غّصه نخور مادر! من به این سختیها عادت دارم! من به این دردهای سینه‌ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خونبس بودن مادر نداشتند! اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خونبس داده‌اند، هرگز نمیپذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود. این دختر که نفس پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش کشید: _گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: چطور آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توئم! خونبس نشو رها! رها بوسهای روی صورت مادر نشاند: