eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.5هزار ویدیو
159 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا👋 امشب چالش داریم اونم چ چالشی👌😁🤯 _|موضوع چالش🧐 🌹سوال های قرآنی،سوال عای احکام شرعی،سوال های در مورد امام زمان...😁🌹 _|تعداد سوالات🧐 🌹شش عدد🌹 _|جایزه🧐 🌹تم های قشنگ و مذهبی،پروفایل های دخترونه و پسرونه مذهبی و سعی میکنم پرداختم بدم🌹 پس بدو تا جا نمونی🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♀🏃‍♀ اگر بیای داخل کانالمون و داخل چالشمون شرکت بکنی منو خوشحال کردی...🥰🥰 پیامبر اکرم (ص) فرموده: هر کس بنده ای رو خوشحال بکنه انگار خدا رو خوشحال کرده♥️🌿 پس نمیخوای خدارو خوشحال بکنی؟؟ •|@mazhabijdn|• زود بیا منتظرتم😊♥️
-طى عمليات تفحص پيكر دو شهيد پيدا شد كه يك نفرشان نشسته و ديگرى را بر بالين گرفته بود، شماره پلاكهايشان 555 و 556 بود! شهيد نشسته سيد ابراهيم بود و آنكه بر بالينش پر كشيده بود پسرش..."
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامه‌ی شوهرم باز نشده! هنوزبراش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوزعزاد
🌺 مامانت گفت با اون دختره امُّل رفتی قم! دختره بی شخصیت تو رو هم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟ صدای گریه‌ی رویا آمد. هق‌هق میکرد. _گریه نکن دیگه! همسر دوست رها... رویا با جیغ حرفش را قطع کرد: _اسم اون دختره رو نیار! دوست ندارم اسمشو ببری! _باشه باشه! تو فقط آروم باش! همسر دوست این دختره شهید شده، من پدرشو چندباری دیده بودم، آدم شریفی بود؛ به‌خاطر اون اومدم! _ باید منم میبردی!تو که قبرستون نمیای، میومدی اذیت میشدی! رویا: داری برمیگردی؟ دیر وقته، حاجی نذاشت بیام؛ فردا برمیگردم! مکالمه تا دقایقی بعد هم ادامه داشت و صدرا مشغول جواب پس دادن بود. رها سر برگرداند و اشک صورتش را پاک کرد. چقدر شخصیتش در این زندگی خرد میشد! صدرا متوجه اشک‌های رها شد. چندبار برای به دست آوردن دل رویا، قلب رها را شکسته بود؟ چندبار رهایی که نامش در صفحه‌ی دوم شناسنامه اش حک شده بود را انکار کرده بود تا دل رویا نشکند؟ جایی از قلبش درد گرفت همانجایی که گاهی وجدانش جولان میداد! تلفنش دوباره زنگ خورد و نام امیر نقش بست: _چی شده که تو باز به من زنگ زدی؟ _مطمئن باش کارم به توی بداخلاق گیره. احسان کلافه‌ام کرده، میخواد با اون دختره حرف بزنه! تقصیر خودش بود که زنش را اینگونه صدا میزدند: _منظورت رها خانومه دیگه؟ امیر: آره همون! این دختره تلفن نداره به خودش زنگ بزنم؟ _داشته هم باشه به تو ربطی نداره،گوشی رو بده دست احسان! امیر: حالا انگار چی هست! گوشی دستت. احسان: سلام عمو _کی به تو سلام کردن یاد داده؟ تو خانواده نداریم کسی سلام کنه‌ها! احسان: رهایی گفته هر کسی رو دیدم باید زودی سلام کنم، سلام یه عالمه ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟ _با رها چیکار داری؟ _عمو گیر نده دیگه! _این رو دیگه از رها یاد نگرفتی! _نه از بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی رو میدی به رهایی؟ صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند: _سلام احسان جونم، خوبی آقا؟ احسان کودکانه خندید: _سلام رهایی، کجایی؟ اومدم خونه‌تون نبودی، رفتین ماه عسل؟ صدرا قهقهه زد: _احسان؟! رها خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود. _خب بابا میگه! رها: نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم! احسان: حال منم بده! رها: چرا عزیزم؟ احسان با بغض گفت: _دیشب بابا از رستوران غذا گرفت، مسموم شدم. رها عصبانی شد. کدام مادری در حق بچش این کارو میکنه احسان خودش را لوس میکرد و رها نازش را میکشید. مادری میکرد برای کودکی که مادری میخواست. صدرا گوش سپرده بود به مادرانه های زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن محروم بود، رویا هرگز بچه نمیخواست؛ شرط کرده بود که هرگز بچه دار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که پدر نشود؛ آیامیتوانست خود را از این لذت محروم کند؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانه هایش را خرج کند. لحظه ای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد. پدر نشدن محال بود. آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند! صدرا: از احسان برام بگو. رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم بُرد _پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوست داشتنیه! دلش پاکه، وقتی با چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش. رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود. رها ادامه داد: _اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف.. چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن! نف ِس رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید. رها با شنیدن نام احسان، یاد نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک همخون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل خیانت نبود؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که همه‌اش را شنیده بود؟ صدرا: رها... من منظورم نامزدته! این بار رنگ از رُخ رها رخت بست _خب چی بگم؟ صدرا: دیگه ندیدیش؟ _برای سه ماه رفته بودعسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم. صدرا: به هم تلفن نمیزنید؟ رها: نه؛ محرم نبودیم که ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث شکستن یه حریم‌هایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس آلوده بشه! صدرا: دوستش داری؟ رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید: _دوستش داری؟ رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت، بهش فکر نمیکنم؛ اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونه ی شما! مقابل در خانه حاج علی پارک کردند. رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند. خانه ی حاج علی ساده و کوچک بود. وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.
حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها. صدرا از رها پرسید: _این خونه‌شونه؟ رها لبخند زد: _قبلا تو همون کوچه‌ای که خونه مادر سید مهدی بود، خونه داشتن. مادر آیه که فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و باقی پولشو داد تا سید مهدی بتونه یه خونه‌ی مناسب نزدیک محل کارش اجازه کنه. صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در آشپزخانه بود؛ سر و صدایی میآمد. رها هم به کمک حاج علی رفته بود. صدرا رو به ارمیا گفت: _حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد. ارمیا: منظورت چیه؟ صدرا: نمیدونم، حس کردم نگاهت بی منظور نیست. ارمیا: اما منظور من اونی که تو فکرته نیست؛ سید مهدی همه آرزوهای منو داشت، فقط میخوام از نزدیک ببینمشون. حس کنم خانواده داشتن چه حسی داره؛ من لایق شریک این زندگی شدن رو ندارم، حتی فکرشم برام زیادیه صدرا: پس خودتم میدونی که جنس ما با اینا فرق داره؟ ارمیا: تو که میدونی فرق داریم چرا با رها خانم ازدواج کردی؟ صدرا: مجبور شدیم؛ یه چیز تو مایه‌های اتفاقی که برای آیه خانم قراره بیفته! ارمیا: نکنه زنداداشت بود؟ صدرا: نه؛ گفتم شبیه، در اجباری بودن. میدونی برادرم مُرده؟ ارمیا: آره، صبح گفتی! صدرا سرگذشتش را تعریف کرد: _رها از جنس من نیست؛ شبیه آیه خانومه. من و تو خیلی شبیه هم هستیم، نمیدونم خدا چه بازیای برامون راه انداخته، برای منی که قراره یک سال دیگه با دختری که عاشقشم ازدواج کنم؛ رهایی که میخوام قبل از ازدواجم تو دنیای سختیها رهاش کنم! تویی که نگاهت پر از حسرته، آیه‌ای که مونده با یه بچه‌ی بی پدر، بچه ای که شاید عموشو پدر صدا کنه؛ شاید آیه خانم قویتر از رها باشه و زیربار ازدواج با برادر شوهرش نره، اما آخرش میشه تنهایی تا مرگ! ما از جنس اونا نیستیم. بهش فکرنکن منم سعی میکنم بهش فکر نکنم! میدونم روزی که رهاش کنم پشیمون میشم و حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم میمونه! _تو که داریش، رهاش نکن! صدرا: ندارمش، گفتم که نامزد دارم؛ اون از جنس خودمه، افکارش مثل منه. لباس پوشیدنش مثل منه؛ به‌خاطر اون خیلی دل رها رو شکستم، رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق سید مهدی بود عاشق من نمیشه! رها حق داره عاشق بشه. جایی در قلبش با این حرف درد گرفت. ارمیا: نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره؟ _نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق الماس و زغال سنگه. ارمیا: چرا از جنس اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش؟ _تو میتونی از جنس سید مهدی بشی؟ ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه! _منم نمیتونم، به این زندگی عادت کردم؛ سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بنِد دست و پا گیر کنم. ارمیا: اگه عاشق باشی میتونی! _نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق آیه خانم! ارمیا: شاید یه روز عاشقش بشی! _امکان نداره، منم عاشق بشم اون عاشق نمیشه! ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ مسیح میگه خدا هر روز معجزه میکنه. هر بار که صداش کنی، برات معجزه میکنه! رها با ظرفی در دست بیرون آمد. ارمیا و صدرا روی رختخوابشان نشستند. رها ظرف را به سمت صدرا گرفت: _حاج علی برای آیه یه کم حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید، خوشمزهست. صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. طعمش ناب بود به سمت ارمیا گرفت: _این چه طعم خوبی داره. رها: آخه با آرد کامل و شیره انگور و کره ی محلی درست شده، گلابشم گلاب نابه درجه یکه.میگن حلوا غمزداست، هم شیرینی داره که قند خون رو تنظیم کنه، هم گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره. صدرا:وقتی سینا مُرد کسی نبود از اینا برامون درست کنه! صدایش حسرت داشت. رها سرش را پایین انداخت: _متاسفم! صدرا به او لبخند زد: _نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی. رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای سایه و آیه ببرد. آیه ی شکسته ی این روزها... حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد. آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و همه به خواب رفتند؛ شاید هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای هق هق آیه بلندشد. حاج علی سراسیمه شد، رها آیه را در آغوش گرفت و سایه به دنبال لیوان آب از اتاق خارج شد. رها: چی شده قربونت بشم؟ آیه:امشب مهدی داره چکار میکنه؟ رها براش میترسم، از فشار قبرمیترسم،از ترسیدن مهدی میترسم!از آینده‌ی خودم و این بچه میترسم! چرا امشب انقدر شب سختیه؟ مهدی داره تو قبر دست و پا‌میزنه و مادرش برام از رسم و رسوم میگه، شوهرم رفته رها. سایه ی سرم رفته رها زندگیم رفته رها. به من میگه نباید میذاشتم بره!
روز قیامت چطور توی روی حضرت زهرا(س) نگاه میکردم؟ جلوشو میگرفتم و زنجیر پاش میشدم، زن خوبی بودم؟ اون صدای "هل من ناصر ینصرنی" رو شنیده بود که رفت! اون خواب شهادتشو دیده بود. اون غسل شهادتش رو کرده بود. اون دل از دنیا کنده بود، میخواست به کربلای امام حسین (ع) برسه،من چیکار میکردم؟ میشدم‌حوّا؟میشدم زنجیر؟میشدم ابلیس؟چطور پایبند میکردم مَردی رو که پای موندنش نبود؟ بال پرواز داشت!شوق پرواز داشت! مردی رو که روز عاشورا برای اسیری حضرت زینب(س)گریه میکرد رو چطور پایبند میکردم؟ مَردی که رگ گردنش میزد به اسم زینب کبری که میگفت بی غیرته کسیکه حریم حَرَم مرتضی علی رو شکسته ببینه و بشینه! ببینه حرم دختر غیرت الله رو به خاک و خون میکشن و ساکت بمونه! که میگفت سه ساله نازدانه‌ی کربلا دوباره خواب سیلی و شلاق و خار و اسیری میبینه. باز داره خون و مرگ‌میبینه. باز داره جریان گوش و گوشواره تکرار میشه. لب و تشنگی تکرار میشه. میدونی هر شب از خواب بیدار میشد و میگفت "آیه کوتاهی کردم!" میگفت "آیه ازم بگذر تا شرمنده نشم!" امسال شب عاشورا خواب دید که امام حسین ازش رو برگردوند، نمیدونی چی به روزش اومد! چه گریه ها که نکرد. روزی که گفتم برو، انگار دنیا رو بهش دادن! تمام عشقش به این بود که آقا اجازه داده غرق لذت بود که رهبرش اذن داده! برای مُردن نرفت!برای آزادی حرم رفت! میگفت باید آزاد بشه و مثل بی بی جانم حضرت معصومه امن و پر از زائر باشه! میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت کنیم! من زنجیر پای مَردَم‌نبودم. من نفس امّاره نبودم. من ابلیس نبودم براش! قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم. حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم! آیه حرف میزد و هق هق میکرد. رها نوازشش میکرد و سایه کنارش اشک میریخت. حاج علی به در تکیه داده بود. ارمیا حسرت به دلش مینشست. صدرا در خود میپیچید! چقدر درد در قلب این زن است! چقدر حرف‌های ناگفته دارد این زن! این آیه‌ی زندگی سید مهدی است، چرا آیه‌اش را میشکنند؟ آیه که به خواب رفت، هیچ چشمی روی هم نرفت. حال بدی بود. حرف‌های مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه! 👇🔔 ادامه دارد ✍نویسنده : سنیه منصوری