•~❄️~•
#سیرهشهدا🍃
📝می گفت:
من معتقد هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کنه؛ خیلی چیزها رو از دست میده!
چشم گنهکار لایق شهادت نمیشه...!✖️
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری🕊
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
مـٰاامنیـتراازدشمـَنالتمـٰاسنمـیڪنیم
مـٰاحَـقخـودرابـٰاخـونھـٰایۍڪهبـراۍ
سـَربلـندۍنَـذرشـدهوبَـراۍآزادگـۍ
ایستـٰادهپـسمیگیـرم...!
_شھیدعمادمغنیہ🌱!'
#شہیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
به روی سنگ قبرم اسمم را ننویسید!
میخواهم همچون ده ها شهید دیگر
گمنام باقی بمانم...
اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید:
✧✫مـــشــتـــی خـاک بـــه پـــیـشـــگـاه خــداونـــد✫✧
#شهیدعلیقاریانپور🕊
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
بخشی از وصیت نامه شهید احمد مشلب
حضرت صاحب الزمان (عج)
خدابهشماصبردهد؛
زیرااومنتظرماست
نمامنتظراو؛
هنگامی میشودگفت منتظریم که
خودرااصلاح کنیم....
#شهید_احمد_محمد_مشلب🕊
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
مےگفت:
اخـمڪردن،
توۍمحـیطےڪه
پـرازنامحرمہ
خیلےھمخوبہ( :
️️️️️️#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
جۅانهـٰااگربخۅاهندازدستِشیطـٰان،
راحټشۅندعِشقبہشھادترا،
دَروجودخۅدزندهنگہداࢪند🚶♂((((:
حـٰاجحسینیڪتا...!
#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
چَـشمهـٰاییڪشـھید
حَتـۍازپشـتِقآبِشـیشِـھای؛خـیرهدنبـٰآلِتـوسـت
ڪھبـھگنـٰآهآلـودهنشوی..:)
بـھچَـشمهآیـشآنقَسـم،
تورامۍبینـند...!🖐🏼
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
ناراحتبود ):
بهشگفتممحمدحسینچراناراحتۍ؟!
گفت:خیلۍجامعہخرابشدھ،
آدمبہگناهمۍافته.🔥
رفیقشگفت:خداتوبہرو
براۍهمینگذاشته...
وگفتہڪہمنگناهاتونرومیبخشم...
محمدحسینقانعنشدوگفت:
وقتۍیہقطرھجوهرمۍافتہ
روآینہ،شایددستمالبردارۍ!
وقطرھروپاڪکنۍ،ولۍآینہکدرمیشه...💔(:
شهیدمحمدحسینمحمدخانی...🕊!
#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
سلام رفقا خوبید🙂
•|@montazerzohor313313|•
✨منتظران ظهور✨
حمایت بشن؟🙂🌱
اگر بشه 3013 تم میذارم از گنبد آقا امام حسین(ع)🙂💔
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️ #پارت_سوم #ساعت_¹⁹ _میدونم قربونت برم ولی زمان میخوام _بیشتر از هفت س
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_چهارم
خداروشکر که هستن
با صدای عزیز ب خودم اومدم:
_دریا مادر نمیری یه سر به مامانت بزنی؟ تنهاست
_عزیز صبح بهش زنگ زدم امروز رو تا فردا صبح بیمارستانه.راستی عزیز من تصمیم دارم این یک هفته رو که استراحت هستم به سفر برم مشهد با اجازتون
_جدی؟مادرت در جریانه؟
_آره ازش خواستم باهم بریم ولی نمیتونه بیاد.شما بیا عزیز بیا باهم بریم
لبخندی به روم زد:
_خیلی دوس دارم دخترم ولی الان ترجیح میدم تنها بری
_اه چرا عزیز ولی من دوس ندارم تنها برم
_نه دخترم برو این یک هفته رو با خودت خلوت کن از آقا بخواه دلت رو آروم کنه
_باشه عزیز بدم نمیگی وقتشه با خودم کنار بیام دیگه خسته شدم
برق خوشحالی که آنی تو نگاهش نشست رو دیدم
_کی میری انشاءلله؟
_نمیدونم عزیز یه زنگ بزنم ببینم بلیط هست.
فنجان چای رو روی میز گذاشتم و بلند شدم سمت راه پله رفتم تا به اتاقم برگردم ک صدای عزیز متوقفم کرد:
_کحا باز میخوای بری بشینی گوشه اتاق
_نه عزیز برم یه زنگ بزنم برا بلیط بعدم یه سری وسیله برا سفر لازمه برم بگیرم
_برو مادر