#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیوپنج
یکی از پسرا جواب داد :
_ به تو چه بسیجی پاچه خوار چه کاره حسنی ؟
دست امیر علی به شدت روی صورت پسره فرود اومد به طوری که نتونست خودش رو کنترل کنه و به طرفی پرت شد . اون یکی بلندش کرد و دوتا پا به فرار گذاشتن گویا متوجه شدن زور شون به امیر علی نمیرسه .
امیر علی بدون اینکه به من نگاه کنه راهش رو به سمت دانشگاه داد منکه تازه به خودم اومده بودم بهش رسیدم :
_ آقای فراهانی ؟
بدون اینکه به من نگاه کنه :
_ بله ؟
از نگاه نکردنش کلافه شدم ولی جواب دادم :
_ میخواستم تشکر کنم بابت اینکه کمکم کردید
_ خواهش میکنم کار زیادی نکردم وظیفه بود
_ نه خوب فکر نمیکردم شما درگیر بشید . اصلا نمیدونستم کین ، ظاهرا اصلا دانشجو هم نبودن شانس من بین این همه دختر نمیدونم چرا به من گیر دادن ؟
کلافه پوفی کشید در حالی که به درخت پشت سر من نگاه میکرد گفت :
_ ولی من میدونم چرا
با تعجب گفتم :
_ شما میدونید ؟ از کجا ؟
_ ببخشید که رک میگم ولی فکر نمیکنید ، که به خاطر ظاهرتون بود ؟
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیوشش
هنگ کردم ، این با چه جرعتی باز از تیپ من گفت ؟ خوبه دفعه قبل تته پته میکرد الان انقدر رو دار شده که رک میگه :
_ ببخشید چی گفتی شما ؟
_ چیز خاصی نبود گفتم بخاطر ظاهرتونه که هرکسی به خودش اجازه میده به حریمتون دست درازی کنه
عصبی گفتم :
_ چی ؟ مگه ظاهرم چشه ؟ یعنی الان خودم رو یقه پیچ کنم دیگه کسی تیکه نمیندازه ؟ مزاحم نمیشه ؟
_ شاید تیکه بندازه ، ولی دیگه به خودش اجازه نمیده کیفتون رو بکشه و بگه بیا بریم
_ مواظب حرف زدنتون باشید آقا
_ ابروی بالا پروند و گفت :
_ مگه این کار رو نکردن ؟
_ دلیل نمیشه از روی ظاهر آدم رو قضاوت کنن
_ چرا اتفاقا شما خودتون به هرکسی اجازه قضاوت میدید
بعد یه نگاه به موهام انداخت و گفت :
_ مثلا الان من میگم اصلا رنگ موهاتون قشنگ نیست عوضش کنید
منو میگید اول تعجب کردم از اینکه به من نگاه کرد بعد یهو عصبانیت جای تعجب رو گرفت :
_ به تو چه مگه من برای تو رنگ کردم که اینو میگی اصلا .... اصلا .... چرا به موهای من نگاه کردی پوزخندی زد و گفت :