eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.5هزار ویدیو
159 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 شروع رمان مسیحای عشق و کتاب آرام جانم ❤️🌺
امشب یک تغییر کوچولو داریم 🌸😁
مسیحای عشق # پارت ۳۸۶ این نصیحتا،فقط دلداریم بده.. بگو این کابوس یه روز تموم میشه...من الآن به امید نیاز دارم فاطمه... چند ثانیه،سکوت برقرار میشود،اشک هایم را پاك میکنم... باز هم خودم را باختم... نباید اینطور پیش برود.. :+باشه.. ولی اول بگو ببینم این پدر روحانی چه شکلی هست؟ لحن شوخی،همه ي صداي پر از اداي فاطمه را میگیرد. میخندم،فارغ از تمام مشکلات و سیاوش ها و مسیح ها... _:پدر روحانی؟؟ :+آره دیگه.. تو رو خدا زنش شدي بگو بره اسمشو عوض کنه.. این چه اسمیه آخه...از قیافه ش بگو... :_چی بگم آخه؟؟ صورتش معمولیه.. :+معمولی خوبه.. مرد که نباید خوشگل باشه... نمیتوانم از چشمانش بگویم... نه به فاطمه،نه به هیچکس.. نمیتوانم از برق خارق العاده ي چشمانش بگویم... حتی خودم را هم نمیتوانم توجیه کنم که این چشم ها،چرا اینقدر برایم مرموزند... :+حالا لباس چی میخواي بپوشی؟ صداي فاطمه،مرا به خودم دعوت میکند. :_نمیدونم.. چی بپوشم به نظرت؟؟
،۳۸۷ :+یه چیزي بپوش مامان و باباش خوششون بیاد دیگه.. پدرروحانی که پسندیده رفته... پشت بندش،میخندد. :_فاطمه؟؟ :+باشه باشه من تسلیم... لحنش عوض میشود :+نیکی مراقب خودت باش. نباید بگذارم باز هم اشک هایم جاري شود،براي امروز کافی است. :_من برم فاطمه.. بازم باهم در تماسیم.. :+برو به سلامت... بیخبرم نذار..خداحافظ :_خداحافظ تلفن را روي تخت میاندازم. من چقدر نازك نارنجی شده ام! به طرف کمد میروم. پیراهن بلند توسی میپوشم و روسري سفید با طرح هاي توسی... مرده!!!
۳۸۸ گرد مرگ به تمام جوانیم پاشیده ام! نگاهی به خودم در آینه میاندازم،چقدر این دختر درون آینه برایم غریبه است. شاید اگر صبر می کردم زمان حلال تمام این مشکلات می شد... اما نه! گذشت زمان نه عقاید من را تغییر می دهد و نه تفکرات پدر و مادرم را... گذشت زمان سیاوش را امیدوارتر می کند و من را درگیرتر... نباید بیشتر از این وقت تلف کنم. از اتاق بیرون میروم. جنب و جوش عجیبی بر خانه حاکم است. خدمتکارانی که فقط در مهمانی هاي بزرگ میآمدند، گوشه و کنار خانه میبینم. این همه تقلا،فقط براي یک مهمانی کوچک هشت نفره؟؟ صداي مامان را از گوشه ي سالن میشنوم،به طرفش میروم. مشغول صحبت با تلفن است. هنوز متوجه حضور من نشده... :_آره دیگه،یهویی شد... :_نه خواستگاري که نیست... بله بُرون عه یه جورایی...
۳۸۹ _:سلامت باشین... آره دیگه این دو نفر همدیگه رو خیلی وقته میشناسن... مام گفتیم همه چی رسمی بشه... به طرف آشپزخانه میروم. مامان و بابا واقعا خیال میکنند من از روي علاقه میخواهم با مسیح ازدواج کنم. از فکرش پوزخندي روي لب هایم کش میآید. من...علاقه...آن هم به مسیح...؟! خنده دار است. وارد آشپزخانه میشوم،منیر سخت مشغول تدارك دیدن است... :_خداقوت منیرخانم به طرفم که برمیگردد،صورت خوشحالش را میبینم. :+قربونت برم عروس خانم... جلو میآید و بازوهایم را میگیرد :+چقدر ماه شدي هزار ماشاءاللّه... هزار الله اکبر.. ماشاءالله... :_تو هم خوشحالی که من دارم میرم منیرخانم؟ :+نه خانم. من خوشحالم که سر و سامون گرفتین.. بالاخره هر کسی یه روز ازدواج میکنه.. دلم نمیآید شادي اش را برهم بزنم... دوست ندارم غصه ي مرا
۳۹۰ بخورد.. همین که مامان و بابا و منیر فکر کنند من به سوي خوشبختی میروم،برایم کافیست... _:مزاحمت نمیشم،به کارت برس. * روبه روي مامان و بابا در ورودي سالن میایستم تا خوشآمد بگویم.. صداي منیر میآید که مهمان ها را راهنمایی می کند. اول، عمومحمود وارد میشود. مردي باابهت و بلندقد.بسیار شبیه پدربزرگ است،منتهی جوان تر جلو میآید و با مامان دست میدهد،بعد به طرف بابا میرود. آغوشش را باز میکند،اما بابا خودش را کنار میکشد. چه کینه ي عجیبی در دل بابا افتاده. بابا نگاهم میکند،التماس را در چشمانم میریزم و او میبیند. دستش را دراز میکند و با عمو دست میدهد. لبخند روي لب هاي عمو مینشیند،اما بابا همچنان جدي است.. خوشحالم،قدم اول را براي آشتی برداشتم.. عمو به طرفم میآید و بغلم میکند. نفر دوم زنعمو است.زنی خوش استایل و موقر.. موهاي طلایی اش،زیر شال گلبهی اش برق میزنند. جلو میآید و مامان را بغل میکند،به نظر مهربان و دوست داشتنی
شروع کتاب آرام جانم 😊❤️👇🏻🌺
آرام جانم ۳۹۶ چشمی خانم پرستار گفت و ابروهای من تا جا داشت باال پرید، جانم مینا؟ موهاشم بکنه تو؟! این االن واسه چی غیرتی شد؟! نکنه زنش بود؟! واقعا اینجا چه خبر بود... نگاهم رو سمت جلیل چرخوندم و با دهن باز بهش خیره شدم، و دوباره نگاهی به مینا خانمشون انداختم، که ب*و*سی روی دستش کاشت و بعد سمت جلیل فوتش کرد، جلل خالق ب*و*س هوایی فرستاد برای جلیل! جلیل لبخند محویی روی لبش نقش بست و سری از روی تاسف تکون داد و پرستار جان هم از اتاق خارج شد، آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو روی جلیل قفل کردم، سنگینی نگاهم رو احساس کرد و بهم نگاهی انداخت - چته؟! خودم رو جمع و جور کردم و کمی خودم رو باال کشیدم، با ابرو به جای خالی خانم پرستار اشاره زدم و گفتم: - زنته؟! - فضولیش به تو نیومده پوکر فیس شدم و بعد اخم هام رو تو هم کردم، خب چه سواالیی میپرسم من معلومه که زنشه، خوش اخالقیاش و غیرتی بازیاش برای اونه، معلومه زنشه... و قضیه زن و شوهری به من مربوط نمی شه... با یاد آوری " بهنام " گفتن پرستار جون که فهمیدم اسمش میناست، اخم هام رو باز کردم و لبخند عریض و طویلی زدم که تموم دندونام ریخت بیرون، جلیل این بار پوکر فیس شد و پرسید: - الحمداهلل خل بودی، خل تر شدی. به چی می خندی؟! چشم و ابرویی براش اومدم و گفتم: - بهنام اسمته؟ چشم هاش روی هم افتاد و دستی داخل موهاش کشید و زیر لب زمزمه کرد
۳۹۷ خدایا بال بهتر از این نبود سر من نازل کنی؟! - شنیدم چی گفتی ها... - گفتم که بشنویی - ایش، من رو باش اصال با تو حرف میزنم... خودم رو سر دادم و کامال دراز کشیدم که جلیل زود گفت: - هی یواش تر دختر، االن باز خون ریزی می کنی، بیکار که نیستم همش باالی سر تو بشینم چپ چپ نگاهی بهش انداختم، ای حامد اول دستت بشکنه که همچین بالیی سرم آوردی دوم ایشاهلل منقرض بشی که این جلیل رو تو دامن من گذاشتی، حوصله کل کل کردن باهاش رو نداشتم، ملحفه رو روی سرم کشیدم و صدام رو بلند کردم - برو بیرون از اتاقم، می خوام استراحت کنم - استراحت بی استراحت، االن چند ساعته که خوابیدی این دیگه کی بود؟! چیکار من و خواب و کار و بار من داشت، بچه پرو، جوابش رو ندادم و فقط گفتم: - بیرون لطفا از ملحفه ام گرفت و از روی صورتم پایین کشید، ای آدم بشو نبود، اخم هام رو تو همکشیدم و گفتم: - اوی چته؟ چیکار می کنی؟ - باید با هم حرف بزنیم - نمی خوام - دست تو نیست؟
۳۹۸ پس دست عمه ی توئه؟! چشم هاش روی هم افتادم و نفسش رو از راه بینی به بیرون فوت کرد و یک دستش رو به کمرش گذاشت و گفت: - مودب باش - من مودبم، کاری به کارت نداشتم خودتی داری اذیت می کنی - خب با زبون خوش دارم میگم باید حرف بزنیم - ولم کن بابا، تو اصال کار و زندگی نداری که یک بند تو اتاق منی؟! - فعال کار و زندگی من شدی شما، دستور حامده که از کنارت جم نخورم - بره بمیره مردک بزغاله، هر چی می کشم از دست اونه جلیل قدمی جلو گذاشت و جدی به صورتم نگاه کرد و بعد گفت: - ببین دختر جون وقت تنگه، االن ناز کردن و بچه بازی رو کنار بذار و خوب به حرف های من گوش کن، داخل عمارت حامد خودتم میدونی نمیشه به راحتی حرف زد سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم که گفت: - آفرین دختر خوب، پس قشنگ گوش هات رو باز کن و هر چی که میگم رو توی ذهنت نگه دار - خودت احتماال تا حاال فهمیدی حامد چه موجودیه و چقدر می تونه خطرناک باشه، برات گفتم که چیکارا می کنه و هیچ ردی از خودش باقی نمیذاره، ولی حامد هم تنها یک مهره هستش ما می تونیم حامد رو با کمی تالش دستگیر کنیم اما مسئله ی ما حامد نیست، ما از طریق حامد می خوایم به سر کرده ی باند یعنی ناخدا برسیم - نا خدا؟! - سرش رو ریز تکون داد و کمی جلو تر اومد