eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.5هزار ویدیو
159 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹پارت 5🌹 _خیره انشاءالله! آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد. عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد من! چشمش را بست و به یاد آورد: -من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی! آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه پسره! -حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه! آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید: _بفرما! به‌خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته! -نگو بانو! تو زیباترین آیه‌ی خدایی! تو تمام زندگی منی. دختر میخوام که مثل مادرش باشه. شکل مادرش باشه! میخوام همهی خونه پر از تو باشه بانو! َ لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را میخواهم! تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام "رها" نقش بسته بود. "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود. لبخندی به وسعت تمام دردهایش! رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد. از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛ شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد. خسته شده بود از این زندگی؛ باید با احسان صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند. اینطوری خودش خلاص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟ به خانه رسید؛ خانه ی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد. کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازه‌ی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت. این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود داستان زندگی رهاومادرش. امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود. ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد خانه شد. در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود! وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست مادرش را پیدا کند. رها: سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی! _سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه‌ست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بی حواسی؟ ادامه دارد......
🌱پارت 6🌱 رها مادر را در آغوش گرفت: _فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم! صدای فریاد پدرش بلند شد: _پسره‌ی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی! رامین: اما بابا... -خفه شو خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست! رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه میکردند. رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد: _ماشینت رو نبری‌ها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت! رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد. پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت: _بفرمایید! بله الان میام دم در. گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید: _از آقای رامین مرادی خبر دارید؟ _نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟! مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ -من پدرش هستم، شهاب مرادی! مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم! _این حرفا چیه؟ قتل کی؟! مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن! این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت: _باز چی شده که مامور اومده؟! رها: رامین یکی رو کشته! خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد.. 👇🔔 ادامه دارد ..... ✍نویسنده : سنیه منصوری
بانوی دمشق♡: این سه پارت تقدیم نگاه قشنگتون ....🌱
هدایت شده از چند ‍قدم تارسیدن...⚡️
۲۰۰ تایی میکنید؟ :> همسایه ها
هدایت شده از چند ‍قدم تارسیدن...⚡️
✨امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: 🔥سه چیز در قیامت از انسان شکایت می‌کند:👇 1⃣مسجدی که خراب باشد و اهالی در آن نماز نخوانند. 2⃣ دانشمندی که میان عده‌ای نادان گرفتار شده باشد. 3⃣ قرآنی که بالای طاقچه باشد و خاک بخورد و کسی آن را نخواند. ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌
هدایت شده از ‹ حُـࢪِّھ‌¹³⁵ ›‌
‌بــحق‌علے♥️✨ عرض‌سلام‌وادب‌واحترام‌و...!🌱 ڪانال‌حره135 میخواد‌همسایہ‌هاشو‌دور‌هم‌جمع‌ڪنه... ہرڪی‌مایله‌‌‌ این پیام رو فور کنه همسنگری های قبلی هم همینطور چون لیست جدیدی قراره درست بشه✨💚 شرایط‌:🌱 ـــ ڪانال‌محتوای‌مناسبی‌ارائه‌بده‌ و‌خلاف‌عرف‌وشعونات‌نباشہ🌹 ـــ‌همکارے‌داشتہ‌باشید‌وحتما‌حمایت‌ڪنید🤝 ـــ آمارتون+50باشہ✋🏿 ــــاین پیام رو در کانالتون کنید
همسادھ ها میشه ڪمی هولمون بدین؟! ࢪند بشیم؟؟🙂 با عشق به مادرمون فاطمه بزن رو پیوستن خواهرم💔 @montazeran_zohor113🖤
✨💛 طرف‌داشت‌غیبت‌میکرد... بهش‌گفت:شونه‌هاتو‌دیدی؟ گفت:مگه‌چی‌شد؟! گفت:یه‌کوله‌باری‌از‌گناهان‌اون‌بنده‌خدا‌روشونه‌های‌توئه! ‍❤️🌱 شهیدمحمد‌رضا‌دهقان امیری 💔اللهم الرقنا شهادت💔 کپی ازاد به شرط صلوات 📿 و دعای شهادت برای خادمین کانال سبک شهدا🌹 @mazhabijdn
ترک‌گناه‌راباترک‌کردنِ‌گناهانِ‌زبان‌آغازکنید؛ وابتداباترک‌مطلقِ‌غیبت‌کردن!🌱 •|@mazhabijdn|•
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
محرم با فاطمیه خیلی فرق داره......
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
اینکه دخترا بیشتر توی محرم میشکنن و پسرا توی فاطمیه چون دخترا بابایی اند و پسرا غیرتی ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ