eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.5هزار ویدیو
159 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 🌺 هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرفها داشت. دهان باز کرد که باز هم بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و نعر‌هاش را آزاد کرد: _بسه خدا بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح و ظهر و شب صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم. سجده نمیکنم به تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام بشنومت. مسیح و یوسف با این درگیری‌های ارمیا آشنا بودند. خیلی وقت بود که ارمیا با خودش سر جنگ داشت. آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت الصلاة کرد و قامت بست به حمد خدای خودش، خدای تنهایی‌هایش، خدای عاشقانه‌هایش. سلام را که داد، سر سجاده نشست.صدای نمازی خواندن پدر را میشنید. به یاد آورد: -قبول باشه بانو! _قبول حق باشه آقا! -حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه برم سرکار؟ _خودتو لوس نکن، انگار تا حالاچندبار گرسنه مونده! -هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه! آیه پشت چشمی نازک کرد مَردش بلند خندیدصبحانه خوردند،او و مردش، هر صبح این هفت سال را کنار هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه خورده بودند َ کلاهش را به دستش میداد و در دل قربان صدقه‌اش میرفت و زیر لب آیةالکرسی میخواند برای مردش. وقتی به خودش آمد میز را دو نفره چیده بود. پدر نگاهش میکرد. چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری آیه را صدا زده بود، اما آیه محو در خاطرات بود و به یاد نمی‌آورد. با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به پدر و بعد به میز انداخت. آهی کشید و گفت: _یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟ صدای اعتراض رها بلند شد: _چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر آبی؟! آیه لبخند ملیحی زد: _گردن من از مو باریکتره خانم دکتر، بفرمایید! رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب کشید و در حال نشستن جواب داد؟ الان به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟ آیه هم کنارش جا گرفت: _انقدر تابلو بود؟ _خیلی... چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر در خانه‌اش بود. دختری که گاهی عجیب شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش. ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ خورد، نگاه‌ها نگران شد. تلفن زنگ خورد. حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه سکوت و صدای حاج علی که گفت "انالله و انا الیه الراجعون" حاج علی سکوت کرد و بعد آهسته گفت: _باشه، ممنون؛ یا علی! تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر مردش را استشمام میکرد _داره میاد! سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصلا از اول میدانست این صبحانه برای اوست. آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد. خدایا دخترکش را توان بده! به داد این دل برس! به داد تنها داشته‌ی حاج علی در این دنیا برس! رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر میگرفت. _رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ _سلام. دارن میارنش، الان زنگ زدن. _الان میام اونجا! تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفته‌ی ارمیا را شنید: _بفرمایید! _صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟ _بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟ _دارن میارنش، من تو راه خونه‌شونم.
_منم الان حاضر میشم و راه میافتم. _اونجا میبینمت. رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به یک خانه میکشاند. ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتورسواری‌اش را برداشته بود که مسیح جلویش را گرفت: _کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری! _دارن میارنش، باید برم اونجا! _چرا باید بری اونجا؟ _باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا! _منم باهات میام. یوسف: منم میام. میخوام این خانواده رو ببینم. ارمیا کلافه شد. _باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده! همه به سمت خانه‌ی سیاه‌پوش آیه رفتند. همسایه‌ها جمع شده بودند. اهالی محل آمده بودند. کوچه پر بود از جمعیت. بوی اسپند بود و همهمه. بوی عزا بود. بویی محرّم بود انگار! آیه اشکهایش را ریخته بود، گریه‌هایش را کرده بود. چشمهایش دو کاسه‌ی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند! از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده بود گل بخرد! دسته گل زیبایی ازگُلهای یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاس ها داده بود. دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسرمیکشید. همسرش به خانه می‌آمد. بعد از دو هفته به خانه می‌آمد، همنفس‌اش میآمد. بیا نفس! بیاهم نفس. بیا جان من! بیا که سرد شده خانه‌ات. خانه‌ای که تو گرمای آن‌هستی! بیا امید روزهای سردم. بیا که پدرانه‌هایت را خرج دخترکت کنی. بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصه‌ات کنی! رها کنارش بود، تمام ثانیه‌ها؛ حتی لحظه‌ای که نماز ظهر میخواند؛ حتی لحظه‌ای که غذایش را نخورده رها کرد و دم در چشم به راه نشست. تمام لحظه‌ها خواهرانه خرج آیه‌اش میکرد. َمردی، کمی آنطرفتر میان دوستانش، خیره به زنی که گاه میافتد روی زانو و گاه با کمک برمی‌خیزد و گاه کمر خم میکند، چقدر حسرت دارد این زندگی و این عشق؛ اگر روزی بمیرد، کسی برای او اینگونه روی زانو افتان و خیزان میشود؟ اصلا کسی برایش اشک میریزد؟ فاتحه میخواند؟ شبهای جمعه کسی به دیدارش میآید؟ چقدر سخت است بدانی جواب تمام سوال‌هایت یک "نه" به بزرگی تمام دنیاست. کمی آن سوتر، مردجوانی به همسرش نگاه میکرد که تمام دنیا همسرش میدانند و داشته‌ هایش میگفتند "خونبس زن نیست، اسیر است؛ خدمتکار است!" که حق زندگی را از همسرش میگرفتند، که رویایی داشت در مقابل رهایش! رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای دوستش. لحظه‌ای از گوشه ذهنش گذشت "کاش لحظهای که برادر خاک کردم، تو کنارم بودی!" چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی روی قلب زخم خورده‌اش. صدرا نگاهی به ارمیا کرد. نگاه خیره‌اش به آیه حس بدی در دلش انداخت، اگر جای آن شهید بود و کسی به همسرش... افکارش را برید، پس راند به گوشه‌ای دور از ذهنش. جنس نگاه ارمیا ناپاک نبود. عاشقانه نبود. حسرت در نگاهش موج میزد، این نگاه را به حاج علی هم داشت چیزی در این‌مرد برایش عجیب بود. آرام به کنار ارمیا رفت: _تو چرا اینجایی؟ _خودمم نمیدونم. _دلم برای زنش میسوزه! _دلم برای خودش میسوزه که اینهمه داشت و قدرشو ندونسته. _از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟
6پارت تقدیم نگاهتون....🌿🌹 خیرمقدم به تازه واردشده های کانال اگر پارت های اول رمان را میخوایید میتونید به آیدی بنده پیام بدید تا براتون ارسال کنم. @Banoy_dameshgh
بانوی دمشق♡: نام رمان 🌼از روزی که رفتی🌼 نویسنده:) 🍁 سرکار خانم سنیه منصوری پیشنهاد ویژه اولین رمان مذهبی برتر سال 1401🍁🧡 در این رمان [🌼از روزی که رفتی🌼] از زمینه صبر و مقاومت زیاد همسر شهیدمدافع حرم در فراز ونشیب های زندگی ذکر شده•📝 •آیه بانوی صبوری که به خاطر دخترکش بعد از شهیدشدن همسر مجاهدش ازدواج میکنه ولی...........!؟🧐 ارمیا پارساپسری امروزی که بعد شکست در یک خاستگاری با خدا قهر میکند ولی با دیدن یک شهید..........😳 رهامرادی با قاتل شدن برادرش خانواده مقتول در صورتی رضایت میدهند ب خون بس شدن رها و به عقد امدن برادر مقتول💍🤭
‌بھش‌میگۍ‌حجاب، میگه‌نماد‌فقره! ولی . . . خودش‌یه‌شلوار‌پوشیده‌همه‌جاش‌پارسـت آیا‌این‌نماد‌ثروتہ؟ 🚶🏾‍♂! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•|@mazhabijdn|• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
MAJALLE Rahtooshe fatemiye 1401 .pdf
حجم: 2.28M
🏴فاطمیه ♦️«بانوی جهاد» ♦️«فاطمه زهرا(س) و جنگ روایتها» ♦️«شُکوه صدیقه طاهره(س) در نگاهی به مُصْحَف فاطمه(س)» ♦️«سیمای حضرت فاطمه(س) در آیینه وحی» ♦️«فلسفه عبادات و احکام الهی از منظر فاطمه زهرا(س)» ♦️«فاطمه زهرا(س) از منظر رسول اعظم(ص)» ♦️«مروری بر وصیتنامه حضرت فاطمه زهرا(س)» ♦️«تبیین حجاب و عفاف در سیره حضرت زهرا(س)» ♦️«وظایف مسلمانان از نگاه حضرت زهرا(س)» ♦️«جلوه های فاطمی در دفاع مقدس» ♦️«مراسم فاطمیه و شیوه‌های خنثی سازی فتنه‌های دشمنان»  💔 •|@mazhabijdn|•
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
(:
(: اللهم عجل الولیک الفرج.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•|@mazhabijdn|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا