هدایت شده از آوايخـــــیال🇮🇷
بࢪسیم بہ ۵۵۰؟!
یہ حمایٺ مࢪامے میڪنید همسادھ ها🙂🙂
بہ عشق بانو فاطمه زهࢪا بفرمایید🌴
✨@montazeran_zohor113✨
#فورهمساده
سلام رفقا👋
امشب چالش داریم اونم چ چالشی👌😁🤯
_|موضوع چالش🧐
🌹سوال های قرآنی،سوال عای احکام شرعی،سوال های در مورد امام زمان...😁🌹
_|تعداد سوالات🧐
🌹شش عدد🌹
_|جایزه🧐
🌹تم های قشنگ و مذهبی،پروفایل های دخترونه و پسرونه مذهبی و سعی میکنم پرداختم بدم🌹
پس بدو تا جا نمونی🏃♂🏃♂🏃♀🏃♀
اگر بیای داخل کانالمون و داخل چالشمون شرکت بکنی منو خوشحال کردی...🥰🥰
پیامبر اکرم (ص) فرموده: هر کس بنده ای رو خوشحال بکنه انگار خدا رو خوشحال کرده♥️🌿
پس نمیخوای خدارو خوشحال بکنی؟؟
•|@mazhabijdn|•
زود بیا منتظرتم😊♥️
#فور_همساده☘
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
سلام رفقا👋 امشب چالش داریم اونم چ چالشی👌😁🤯 _|موضوع چالش🧐 🌹سوال های قرآنی،سوال عای احکام
رفقا ساعت 9 شب گذاشته میشه چالش🙂✅
-طى عمليات تفحص پيكر دو شهيد پيدا شد كه يك نفرشان نشسته و ديگرى را بر بالين گرفته بود، شماره پلاكهايشان 555 و 556 بود! شهيد نشسته سيد ابراهيم بود و آنكه بر بالينش پر كشيده بود پسرش..."
#شهیدانہ
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامهی شوهرم باز نشده! هنوزبراش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوزعزاد
#از_روزی_که_رفتی🌺
مامانت گفت با اون دختره امُّل رفتی قم!
دختره بی شخصیت تو رو هم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟
صدای گریهی رویا آمد. هقهق میکرد.
_گریه نکن دیگه! همسر دوست رها...
رویا با جیغ حرفش را قطع کرد:
_اسم اون دختره رو نیار! دوست ندارم اسمشو ببری!
_باشه باشه! تو فقط آروم باش! همسر دوست این دختره شهید شده، من پدرشو چندباری دیده بودم، آدم شریفی بود؛ بهخاطر اون اومدم!
_ باید منم میبردی!تو که قبرستون نمیای، میومدی اذیت میشدی!
رویا: داری برمیگردی؟
دیر وقته، حاجی نذاشت بیام؛ فردا برمیگردم!
مکالمه تا دقایقی بعد هم ادامه داشت و صدرا مشغول جواب پس دادن بود. رها سر برگرداند و اشک صورتش را پاک کرد. چقدر شخصیتش در این زندگی خرد میشد!
صدرا متوجه اشکهای رها شد. چندبار برای به دست آوردن دل رویا، قلب رها را شکسته بود؟ چندبار رهایی که نامش در صفحهی دوم شناسنامه اش حک شده بود را انکار کرده بود تا دل رویا نشکند؟ جایی از قلبش درد گرفت همانجایی که گاهی وجدانش جولان میداد!
تلفنش دوباره زنگ خورد و نام امیر نقش بست: _چی شده که تو باز به من زنگ زدی؟
_مطمئن باش کارم به توی بداخلاق گیره. احسان کلافهام کرده، میخواد با اون دختره حرف بزنه!
تقصیر خودش بود که زنش را اینگونه صدا میزدند:
_منظورت رها خانومه دیگه؟
امیر: آره همون! این دختره تلفن نداره به خودش زنگ بزنم؟
_داشته هم باشه به تو ربطی نداره،گوشی رو بده دست احسان!
امیر: حالا انگار چی هست! گوشی دستت.
احسان: سلام عمو
_کی به تو سلام کردن یاد داده؟ تو خانواده نداریم کسی سلام کنهها!
احسان: رهایی گفته هر کسی رو دیدم باید زودی سلام کنم، سلام یه عالمه ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟
_با رها چیکار داری؟
_عمو گیر نده دیگه!
_این رو دیگه از رها یاد نگرفتی!
_نه از بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی رو میدی به رهایی؟
صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند:
_سلام احسان جونم، خوبی آقا؟
احسان کودکانه خندید:
_سلام رهایی، کجایی؟ اومدم خونهتون نبودی، رفتین ماه عسل؟
صدرا قهقهه زد:
_احسان؟!
رها خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود.
_خب بابا میگه!
رها: نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم!
احسان: حال منم بده!
رها: چرا عزیزم؟
احسان با بغض گفت:
_دیشب بابا از رستوران غذا گرفت، مسموم شدم.
رها عصبانی شد.
کدام مادری در حق بچش این کارو میکنه
احسان خودش را لوس میکرد و رها نازش را میکشید. مادری میکرد برای کودکی که مادری میخواست.
صدرا گوش سپرده بود به مادرانه های زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن محروم بود،
رویا هرگز بچه نمیخواست؛ شرط کرده بود که هرگز بچه دار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که پدر نشود؛ آیامیتوانست خود را از این لذت محروم کند؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانه هایش را خرج
کند.
لحظه ای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد. پدر نشدن محال بود.
آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند!
صدرا: از احسان برام بگو.
رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم بُرد
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوست داشتنیه! دلش پاکه، وقتی با چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش.
رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف..
چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن!
نف ِس رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید. رها با شنیدن نام احسان، یاد نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک همخون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل خیانت نبود؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که همهاش را شنیده بود؟
صدرا: رها... من منظورم نامزدته!
این بار رنگ از رُخ رها رخت بست
_خب چی بگم؟
صدرا: دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بودعسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: به هم تلفن نمیزنید؟
رها: نه؛ محرم نبودیم که ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث شکستن یه حریمهایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس آلوده بشه!
صدرا: دوستش داری؟
رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت، بهش فکر نمیکنم؛ اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونه ی شما!
مقابل در خانه حاج علی پارک کردند.
رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند.
خانه ی حاج علی ساده و کوچک بود. وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.