eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.5هزار ویدیو
159 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها. صدرا از رها پرسید: _این خونه‌شونه؟ رها لبخند زد: _قبلا تو همون کوچه‌ای که خونه مادر سید مهدی بود، خونه داشتن. مادر آیه که فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و باقی پولشو داد تا سید مهدی بتونه یه خونه‌ی مناسب نزدیک محل کارش اجازه کنه. صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در آشپزخانه بود؛ سر و صدایی میآمد. رها هم به کمک حاج علی رفته بود. صدرا رو به ارمیا گفت: _حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد. ارمیا: منظورت چیه؟ صدرا: نمیدونم، حس کردم نگاهت بی منظور نیست. ارمیا: اما منظور من اونی که تو فکرته نیست؛ سید مهدی همه آرزوهای منو داشت، فقط میخوام از نزدیک ببینمشون. حس کنم خانواده داشتن چه حسی داره؛ من لایق شریک این زندگی شدن رو ندارم، حتی فکرشم برام زیادیه صدرا: پس خودتم میدونی که جنس ما با اینا فرق داره؟ ارمیا: تو که میدونی فرق داریم چرا با رها خانم ازدواج کردی؟ صدرا: مجبور شدیم؛ یه چیز تو مایه‌های اتفاقی که برای آیه خانم قراره بیفته! ارمیا: نکنه زنداداشت بود؟ صدرا: نه؛ گفتم شبیه، در اجباری بودن. میدونی برادرم مُرده؟ ارمیا: آره، صبح گفتی! صدرا سرگذشتش را تعریف کرد: _رها از جنس من نیست؛ شبیه آیه خانومه. من و تو خیلی شبیه هم هستیم، نمیدونم خدا چه بازیای برامون راه انداخته، برای منی که قراره یک سال دیگه با دختری که عاشقشم ازدواج کنم؛ رهایی که میخوام قبل از ازدواجم تو دنیای سختیها رهاش کنم! تویی که نگاهت پر از حسرته، آیه‌ای که مونده با یه بچه‌ی بی پدر، بچه ای که شاید عموشو پدر صدا کنه؛ شاید آیه خانم قویتر از رها باشه و زیربار ازدواج با برادر شوهرش نره، اما آخرش میشه تنهایی تا مرگ! ما از جنس اونا نیستیم. بهش فکرنکن منم سعی میکنم بهش فکر نکنم! میدونم روزی که رهاش کنم پشیمون میشم و حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم میمونه! _تو که داریش، رهاش نکن! صدرا: ندارمش، گفتم که نامزد دارم؛ اون از جنس خودمه، افکارش مثل منه. لباس پوشیدنش مثل منه؛ به‌خاطر اون خیلی دل رها رو شکستم، رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق سید مهدی بود عاشق من نمیشه! رها حق داره عاشق بشه. جایی در قلبش با این حرف درد گرفت. ارمیا: نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره؟ _نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق الماس و زغال سنگه. ارمیا: چرا از جنس اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش؟ _تو میتونی از جنس سید مهدی بشی؟ ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه! _منم نمیتونم، به این زندگی عادت کردم؛ سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بنِد دست و پا گیر کنم. ارمیا: اگه عاشق باشی میتونی! _نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق آیه خانم! ارمیا: شاید یه روز عاشقش بشی! _امکان نداره، منم عاشق بشم اون عاشق نمیشه! ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ مسیح میگه خدا هر روز معجزه میکنه. هر بار که صداش کنی، برات معجزه میکنه! رها با ظرفی در دست بیرون آمد. ارمیا و صدرا روی رختخوابشان نشستند. رها ظرف را به سمت صدرا گرفت: _حاج علی برای آیه یه کم حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید، خوشمزهست. صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. طعمش ناب بود به سمت ارمیا گرفت: _این چه طعم خوبی داره. رها: آخه با آرد کامل و شیره انگور و کره ی محلی درست شده، گلابشم گلاب نابه درجه یکه.میگن حلوا غمزداست، هم شیرینی داره که قند خون رو تنظیم کنه، هم گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره. صدرا:وقتی سینا مُرد کسی نبود از اینا برامون درست کنه! صدایش حسرت داشت. رها سرش را پایین انداخت: _متاسفم! صدرا به او لبخند زد: _نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی. رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای سایه و آیه ببرد. آیه ی شکسته ی این روزها... حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد. آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و همه به خواب رفتند؛ شاید هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای هق هق آیه بلندشد. حاج علی سراسیمه شد، رها آیه را در آغوش گرفت و سایه به دنبال لیوان آب از اتاق خارج شد. رها: چی شده قربونت بشم؟ آیه:امشب مهدی داره چکار میکنه؟ رها براش میترسم، از فشار قبرمیترسم،از ترسیدن مهدی میترسم!از آینده‌ی خودم و این بچه میترسم! چرا امشب انقدر شب سختیه؟ مهدی داره تو قبر دست و پا‌میزنه و مادرش برام از رسم و رسوم میگه، شوهرم رفته رها. سایه ی سرم رفته رها زندگیم رفته رها. به من میگه نباید میذاشتم بره!
روز قیامت چطور توی روی حضرت زهرا(س) نگاه میکردم؟ جلوشو میگرفتم و زنجیر پاش میشدم، زن خوبی بودم؟ اون صدای "هل من ناصر ینصرنی" رو شنیده بود که رفت! اون خواب شهادتشو دیده بود. اون غسل شهادتش رو کرده بود. اون دل از دنیا کنده بود، میخواست به کربلای امام حسین (ع) برسه،من چیکار میکردم؟ میشدم‌حوّا؟میشدم زنجیر؟میشدم ابلیس؟چطور پایبند میکردم مَردی رو که پای موندنش نبود؟ بال پرواز داشت!شوق پرواز داشت! مردی رو که روز عاشورا برای اسیری حضرت زینب(س)گریه میکرد رو چطور پایبند میکردم؟ مَردی که رگ گردنش میزد به اسم زینب کبری که میگفت بی غیرته کسیکه حریم حَرَم مرتضی علی رو شکسته ببینه و بشینه! ببینه حرم دختر غیرت الله رو به خاک و خون میکشن و ساکت بمونه! که میگفت سه ساله نازدانه‌ی کربلا دوباره خواب سیلی و شلاق و خار و اسیری میبینه. باز داره خون و مرگ‌میبینه. باز داره جریان گوش و گوشواره تکرار میشه. لب و تشنگی تکرار میشه. میدونی هر شب از خواب بیدار میشد و میگفت "آیه کوتاهی کردم!" میگفت "آیه ازم بگذر تا شرمنده نشم!" امسال شب عاشورا خواب دید که امام حسین ازش رو برگردوند، نمیدونی چی به روزش اومد! چه گریه ها که نکرد. روزی که گفتم برو، انگار دنیا رو بهش دادن! تمام عشقش به این بود که آقا اجازه داده غرق لذت بود که رهبرش اذن داده! برای مُردن نرفت!برای آزادی حرم رفت! میگفت باید آزاد بشه و مثل بی بی جانم حضرت معصومه امن و پر از زائر باشه! میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت کنیم! من زنجیر پای مَردَم‌نبودم. من نفس امّاره نبودم. من ابلیس نبودم براش! قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم. حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم! آیه حرف میزد و هق هق میکرد. رها نوازشش میکرد و سایه کنارش اشک میریخت. حاج علی به در تکیه داده بود. ارمیا حسرت به دلش مینشست. صدرا در خود میپیچید! چقدر درد در قلب این زن است! چقدر حرف‌های ناگفته دارد این زن! این آیه‌ی زندگی سید مهدی است، چرا آیه‌اش را میشکنند؟ آیه که به خواب رفت، هیچ چشمی روی هم نرفت. حال بدی بود. حرف‌های مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه! 👇🔔 ادامه دارد ✍نویسنده : سنیه منصوری
.🌺.. 🌺 اذان که گفتند، حاج علی در سجده هق هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره زنی که قلبش درد داشت را ندید! سید مهدی: سر بلند کن بانو! این همه صبر کردم تا مَحرمم بشی،این همه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم به گناه یه نگاه ِگره نخوره، حالا نگاه نگیرکه دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو بده به نگاه من! آیه که سر بلند کرد، سید مهدی نفس گرفت: _خیلی ساله که منتظر این لحظه ام که بانوی قصه‌ام بشی. که بزرگ بشی بانو! که بیام خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد وببردت.که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو! آیه دلبری کرد: _دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه دلم لرزید برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و بیصدا بود. دلم لرزید برای چشمای خستهاش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من! سید مهدی: آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن دختر حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دین تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه. آیه ریز خندید! آه کشید!جایت خالی است مَرد. روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند. ارمیا اینبار با همکارانش آمده بود. با آن لباسها و کلاه سبز کجش. حاج علی متعجب به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد: نمی دونستم همکار سید مهدی هستین! ارمیا: ما هم تا موقع تشییع نمیدونستیم! ارمیا از همیشه آرامتر بود. از همیشه ساکت تر! این یوسف و مسیح رامیترساند. ارمیای این روزها، با همیشه فرق داشت. حاج علی چهار پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند. رها هم با صدرا به تهران بازگشته بودند. حاج علی: امانتی های سید مهدی، صحیح و سالم تحویل شما! آیه نگاه به پاکتها انداخت. دست خط زیبای سید مهدی بود: "برای بانوی صبورم" پاکت را باز کرد.
بانوی صبورم سلام! شاید بتوان نام این چند خط را وصیت گذاشت، باید برایت وصیت کنم؛ باید بدانی که من بدون فکر، تو را رها نکرده ام بانو! چند شب قبل، خوابی دیدم که وارادم کرد به نوشتن این نامه ها بانو! من شهادتم را دیده ام! یادت نرود بانو، صبرکن در این فراق! صبرکن که اجر صبر تو برابر با شهادت من است. میدانم چه بر سرم میآید. میدانم که تقدیرت از من جدا میشود، به تقدیرت پشت نکن بانو! از من بیاد داشته باش که چادرت را هوای دنیا از سرت بر ندارد! از من داشته باش که تنهایی فقط شایسته ی خداست! از من داشته باش که ایمانت بهترین محافظ تو در این دنیاست! بانو من دخترکم را در خواب دیده ام. دخترک زیبایم را که شبیه توست را دیده ام. نگران من نباش! من تمام لالایی هایی که برایش خواهی خواند را شنیده ام! من تمام شبهای بیتابی ات را دیدهام. من لحظه ی تولد دخترکم را هم دیده‌ام! بانو من حتی مَردی که نیازمند دستان توست راهم دیده ام! مَردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو بال پرواز من بودی بانو، اما کسی هست که ایمانش را از تو خواهد داشت! بانوجانم نکند به ایمانت غرّه شوی که به مویی بند است! به مالت غرّه نشو که به شبی بند است! به دانسته هایت غرّه نشو که به لحظه ای فراموشی بند است! آیه بانو من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کردهام را عاشقانه به خاطر سپرده ام، نترس از تنهایی بانو! نترس از نبود من بانو! کسی هست که نگاهش را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛ اگر مادرم غم در دلت نشاند، بر من ببخش. ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنه اش گذاشته است. وصیت اموالم را به پدرت سپردهام. هیچ در دنیا ندارم و داشته هایم برای توست آیه جانم مراقب خودت، دخترم و مَردی که نیازمند ایمان توست باش! حلالم کن که تنهایت گذاشتهام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم! بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوبارهات چشم به راه میمانم. همسفر نیمه راهت سید مهدی علوی آیه نامه را خواند و اشک ریخت. نامه را خواند و نفس زد."در خوابت چه دیده ای که مرا رها کردی؟ آن مَرد کیست که مرا به دستش سپردی؟ توکه میدانی تا دنیا دنیاست،تومَرد منی! توکه میدانی بی تو دنیا را نمیخواهم! در آن خواب چه دیده ای مردمن؟" ادامه دارد.....
رها: خودم میومدم، لازم نبود این همه راه رو بیای! صدرا: خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچه های تیپ شصت و پنجن! انگار همکار سید مهدی بودن، هم دوره وهمرزم بودن. _همکارای سید مهدی برای همه مراسم‌ها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه. صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابه جا شد: _ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن؟ صدرا: به خاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛ شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمیکردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن. همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم. پوزخندی به یاد رویا زد: _شما زنها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا نه! حالا برعکسش باشه، یه مردِ مهربونِ خوش اخلاقه عاشق باشه و پول نداشته باشه براش تره هم خرد نمیکنن! رها: اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره، بعضیا اعم از زن و مرد مادیات براشون مهمه پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی لازمه، اما بعضیا پول رو اساس زندگی میدونن! این اشتباه میتونه زندگی ها رو نابود کنه. عده‌ای هم هستن که کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختی هاش میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دسته ایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم. صدرا: یه عده ی دیگه هستن که جزء دسته‌ی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دسته ی اول! رها: شاید اینجوری باشه اما زنهای زیادی تو کشور ما هستن که با بی پولی و بدیها و تمام مشکلات همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن! صدرا: تو جزء کدوم دسته ای؟ رها: من در اون شرایط زندگی نمیکنم! صدرا: تو الان همسر منی، جزء کدوم دسته ای؟ رها دهانش تلخ شد: _من خدمتکارم، اومدم تو خونه ی شما که زجر بکشم. که دل شما خنک بشه! همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء کدوم دسته‌ست. تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود! صدرا: یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم! خونه جای قدم برداشتن نداره! خودت تلخ شدی بانو! خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی! رها که چشم باز کرد، نزدیک خانه ی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود. رها: اینجا چه خبر بوده؟ صدرا: رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف روکه زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛ البته نگران نشو، من جا خالی دادم! رها سری به افسوس برایش تکان داد و بدون تامل مشغول کار شد. فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود! کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد. خانم زند که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد: _چرا اینقدر دیر برگشتی؟ اینجا خونه ی بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای! صدرا وارد آشپزخانه شد: _من که بهتون گفتم، اونجا شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه. خانم زند: اینجا هم شرایط خوب نبود! صدرا: مادر جان، تمومش کن! اون بااجازه‌ی من رفته، اگه کسی رو میخواید که سرزنشش کنید، اون منم، چون هر بار از من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها بشین با ما شام بخور! خانم زند اعتراضی کرد: _صدرا! چی میگی؟ من با قاتل پسرم سر یه سفره؟! صدرا توضیح داد: _برادر رها باعث مرگ سینا شده، رها قربانی تصمیم اشتباهه عموئه، ازمعصومه چه خبر؟ نمیخواد برگرده خونه؟ رها هنوز ایستاده بود. خانم زند: نزدیک وضع حملشه، پیش مادرش باشه بهتره! صدرا: آره خب! حالا کی برمیگرده؟ تصمیمش چیه؟ همینجا زندگی میکنه؟ رها... تو چرا هنوز ننشستی؟ خانم زند: اون سر میز نمیشینه! هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه، میگه اینجا پر از خاطراته و نمیتونه تحمل کنه، حالش بد میشه 👇🔔 ادامه دارد ....... ✍نویسنده : سنیه منصوری
🌺 🌺 در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست. آیه که همه جا دنبال خاطره ای از مردش بود و این خاطرات آرامش میکردند! صدرا بلند شد و بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد. رها که نشست، خانم زند قاشقش را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت: _صدرا؟! صدرا روی صندلی‌اش نشست: _عمو تصمیم گرفت خونبس بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه است! صبح که رها به کلینیک رسید، دلش هوای آیه را کرد. زن تنها شده‌ی این روزها زن همیشه ایستاده‌ی شکست خورده‌ی این روزها! روز سختی بود، شاید توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است! ساعت 2 بعدازظهر بود. پایش را که بیرون از کلنیک گذاشت، دو صدا همزمان خطابش کرد: -رها! -رها! چقدر حس این صداها متفاوت بود. یکی با دلتنگی و دیگری... حس دیگری را نفهمید. هر دو صدا را شناخت، هر دو به او نزدیک شدند... نگاهشان به رها نبود. دوئلی بود بین نگاهها! صدرا: شما؟ -نامزد رها، من باید از شما بپرسم، شما؟ صدرا: شوهر رها! _پس حقیقته؟ حقیقته که زن یه بچه پولدار شدی؟ رها هیچ نمیگفت! چه داشت که بگویدبه این مرد که از نامردی روزگار بسیار چشیده بود صدرا: هر جور دوست داری فکر کن، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن. _این رسمش نبود رها، رسمش نبود منو تنها بذاری! اونم بعد از این‌همه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم! رها تنش سنگین شده بود. قدمهایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف آرزوهایش میرفت. دلش را افسار زد و قدم به سمت مرد این روزهایش میگذاشت مردی که غیرتی میشد، با او غذا میخورد، به دنبالش می آمد، شاید عاشق نبودند اما تعهد را که بلد بودند! احسان: کجا میری رها؟ تو هم مثل اسمتی، رهایی از هر قید و بند، از چی رهایی رها؟ از عشق؟ تعهد؟ از چی؟ تو هم بهش دل نبند آقا، تو رو هم ول میکنه و میره! رها که رها نبود! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد! از چه رها بود این رهای در بند؟ _حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو! دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری! سایه‌ت هم از کنار سایه‌ی رها رد بشه با من طرفی؛ بریم رها! دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند. باخودش غرغر میکرد. رهابا این دستها غریبه بود.دستهای مردی که غریب به دوماه مردش بود! _اگه بازم اومد سراغت بمن زنگ میزنی، فهمیدی؟ رها سر تکان داد. صدرا عصبی بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند. با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش نداده ای؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است. گوشه ای از ذهنش نجوا کرد "همون رقابتی که رویا با رها میکنه! رویایی که حقی برای رقابت ندارد؛ شاید هر دو عاشق بودند؛ شاید زندگیهایشان فرق داشت؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت؛ اما دست تقدیر گره هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد.
ارمیا روزها بود که کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ خواب هایش کابوس بود. تمام خواب هایش آیه بود و کودکش. سیدمهدی بود و لبخندش. وقتی داستان آن عملیات را شنید، خدایا چطور توانست دانسته برود؟! امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود. از خانواده‌ی شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست. گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان... شهید... شهید... شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود. زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس میکرد. سید مهدی انگار همه جا با آیه‌اش بود. همه جوان بودند. بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه شان دو سه بچه داشتند، بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند. مراسم برگزار شد و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سید مهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانواده‌ی شهدای ایران را! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت: _ممنون! سخت بود. فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده اش فکر میکرد. جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد من! آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود: _خانم علوی... خانم علوی! صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد: _ببخشید. -حالتون خوبه؟ آیه لبخند تلخی زد: _خوب؟معنای خوب رو گُم کرده بود آیه راه رفته را برگشت. برگشت و رفت. رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غم دارد روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روِز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچ‌یک از همکارانش نبود. "چه کرده ای بامن سید" تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز َگرِد سفر از تن پاک نکرده بودند که به دیدار خانواده ی شهدای رفتند. آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلواوخرما. 👇🔔 ادامه دارد ..... ✍نویسنده : سنیه منصوری
.🌺. 🌺 حاج علی از مهمان ها تشکر کرد مردانی که هنوز خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند. _شما تو عملیات با هم بودید؟ مردی که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد: _بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقه ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی آماده میشدن. ما بودیم و بچه هایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقه ی مهمی بود. هم برای ما هم برای داعش! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن. روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپیچی رو برداشت. ایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه ها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچه ها رسیدن، افتاد روزمین، رفتم کنارش. سخت حرف میزد. گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظه های آخر هم ذکر یا زهرا (س) روی لباش بود. سرش را پایین انداخت و اشک ریخت. درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد. آیه لبخند زد:"یعنی میتونم ببینمت مَرد من؟" الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟ نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود. چه میدانستند از آیه؟ چه میدانستند که حتی دیدن اخرین لحظات زندگی مَردش هم لذت بخش است آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظه ی آخر هم باهم باشند. چه خوب یادت بود مَرد. چه خوب به عهدت وفا کردی _بله. گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای اقا گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد. مَردش رنگ بر چهره نداشت، صورتش پر از گرد و خاک بود لبهایش خشک و ترک خورده بود. "برایت بمیرم مَرد،چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟" لبهایش را به سختی تکان داد: _سلام بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر با هم باشیم، انگار لحظه های آخره! به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم. دعا کن که به مقام شهادت برسم. نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی!ببخش که بار زندگی روی شونه‌ی توعه سرفه کرد. چندبار پشت سر هم: _ تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بی هم نفس شدنته! آیه زندگی کن به خاطر من به خاطر دخترمون. زندگی کن! حلالم کن اگه بهت بد کردم. به سرفه افتاد. یاا زهرا یا زهرا ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش به خاموشی گرایید. آیه اشکهایش را پاک کرد. دوباره فیلم را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی اش ریخت، تشکر کرد. ارمیا متاثر شده بود. برای خودش متأسف بود که سالها با او همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی!
امروز فخرالسادات با قهر از خانه ی آیه رفت. سید محمد بعد از عذرخواهی بابت حرفهای مادرش، همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد. آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه دارد و یا علی بگوید. روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت. سیدمهدی: آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم! کلافه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت. _دریخچالوباز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی میخای بعد درشو باز کن جانم! بیآنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت: _بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت! خودش را روی تخت پرت کرد. _خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت درد میکشی هم اون بچهی زبون بسته! آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگِی مردش مچاله کرد: _هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟! گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید. -آیه بانو... بانو! آیه لبخند زد: _برگشتی مهدی؟ _جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو! آیه لب ورچید: _نخیرم! من تنها نیستم، خیلیام دختر خوب و حرف گوش کنیام! _تو همیشه بهترین بودی بانو! زمین تکان خورد.آیه نگاهی به اطراف کرد، مَردش لبخند میزد .انگار روی کِشتی بودند، مهدی به او نزدیک شد چادرش را از سرش برداشت چادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند زد و آیه به عقب کشیده شد،خود را روی لنگرگاه دید،کشتی وارد آبهای آزاد شد و از تمام کشتی های دیگر دور شد آیه فریاد زد: _مهدیییی از خواب پرید.نفس گرفت، روبه عکس مَردش کرد:"کجایی مرد من؟" چرا چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من است؟ تو که آیه ات را میشناسی!" از پدر تعبیر خواب را یاد گرفته بود. حداقل این ساده اش را خوب میفهمید، عوض کردن چادر، عوض کردن همسر است و سید مهدی همسری اش را از سر آیه برداشت. ادامه دارد......
....از جایش بلند شد، سرش گیج رفت. روی تخت نشست. صدای زنگ درخانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. صاحبخانه پشت در بود! -سلام خانم علوی! _سلام. آقای کلانی! کلانی: تسلیت عرض میکنم خدمتتون! _ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده! _به خاطر کرایه خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه رو تخلیه کنید! آیه ابرو درهم کشید: _منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم! _همسرم دوست نداره حاال که همسرتون فوت کردن اینجا باشید، اگه امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید! آیه محکم و جدی گفت: _با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز میخونم، جای شکدار نماز نمیخونم! خونه پیدا کردم باهاتون تماس میگیرم؛ پول پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار! در را بست. پشت در نشست. "رفتی و مرا خانه به دوش کردی؟ گناهم چیست که تو رفته ای؟" به پدر که زنگ زد، صدایش میلرزید. شب پدر رسید. آیه بیقراری میکرد برای خاطراتی که باید آنقدر زود دل بکند. به جای جای خانه نگاه میکرد.این آخرین خانه‌ی آیه و مَردش بود ، چگونه دل بکند از این خاطرات ؟ سه روز گذشته بود. خانه برای یک زن تنها با کودکی در شکم، پیدا نمیشد، حتی با وجود حاجعلی که پدر بود. زندگی یک زن تنها هنوز هم عجیب است. هنوز هم سوال دارد؛ اگر کسی هم اجاره میداد آیه وحاجعلی یا خانه را نمیپسندیدند یا صاحبخانه را! رها که زنگ در خانه را زد، آیه چشمانش سرخ بود. رها و صدرا وارد خانه شدند. بعد از تعارفات معمول رها پرسید: از کی میای سرکار؟ جات خالیه! _میخواستم بیام، اما اتفاقی افتاده که یه کم درگیرم کرده! صدرا: چی شده؟ کمکی از دست ما برمیاد؟ حاج علی آهی کشید: _صاحبخونه جوابش کرده، دنبال خونه ایم! رها دستش را روی دهانش گذاشت: _خدای من هنوز که 6 ماه از قراردادتون مونده! چای بهارنارنج را به لب برد: _میگه شوهرت مُرده زنم‌ راضی نیست،منم گفتم بلند میشم _قانونًا نمیتونه این کارو بکنه! میخواید ازش شکایت کنید؟ من میتونم کاراشو انجام بدم! آیه لیوان را روی میز گذاشت: _مهم نیست! وقتی زنش راضی نیست، یعنی شک داره! نمیخوام باعث آشفته شدن زندگی کسی بشم بقول مهدی"هیچی مهمتر از حفظ یه خانواده نیست" صدرا: حالا جایی رو پیدا کردید؟ حاج علی: نه! پیدا کردن یه خونه برای زنی با شرایط آیه سخته! صدرا فکر کرد و بعد از چند دقیقه نگاهی به رها انداخت. حرفش را مزمزه کرد: _راستش حاج آقا خونه ی ما دو واحدیه! یه واحد برای برادرم بود که الان خالیه و واحد بغلیش هم برای منه که تا سال دیگه خالیه! فردا بیاید خونه رو ببینید اگه مورد پسندتون بود تا وقتی خونه ی بهتر پیدا میکنید اونجا باشید حاج علی:نه حالا باز میگیردیم، اونحا مال شماست،شاید رها خانوم بخوان زودتر مستقل بشن! رها سرش را پایین انداخته بود. "رویا بانوی آن خانه است! من که حقی در این زندگی ندارم حاجی!" صدرا نگاهی به رها انداخت: _رها هم اینجوری راحتتره، بودن آیه خانم هم برای رها خوبه، هم آیه خانم با این وضع تنها نیستن لطفا قبول کنید! من با مادرم هم صحبت میکنم. حاج علی نگاهی به آیه انداخت و آیه نگاه به رها. چشمان رها مطمئنش کرد که بودنش خواسته ی او هم هست!
آیه: قبوله؛ فقط پول پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم! قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه رو خالی کنم. حاج علی هم اینگونه راضیتر بود، شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش را میلرزاند حالا دلش آرام بود که مردی هست‌، رهایی هست! صدرا: خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسباب کشی؟ رها: آیه که هنوز خونه رو ندیده! صدرا لبخندی زد: _این حرفا فرمالیته‌ست! به خاطر تو هم شده میان! لبخند بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش را درآورد و گفت: _به ارمیا و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگریهاشونو دربیارن! حاج علی: باهاش در ارتباطی؟ صدرا: آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده! حاج علی: واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه تعجب کردم، فکرشم نمیکردم. صدرا: آره خب، منم تعجب کردم. روز اسباب کشی فرارسید. سایه و رهانگذاشتند آیه دست به چیزی بزند. همه ی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانه ی آیه تمام شد. خانه ی خوبی بود اما نسبت به خانه ی قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که مَردش نبود چه اهمیت داشت متراژ خانه! ارمیا دلش آرام گرفته بود. نگران تنهایی این زن بود. کار دنیا به کجا رسیده که غریبه ها برایش دل میسوزانند؟ کار دنیا به کجا رسیده که دردش را نامحرمان هم میدانند! قاب عکس مَردش را روی دیوار نصب کرده بودند نمیدانست چه کسی این کار را کرده است ولی سپاسگزارش بود، اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا با چه عشقی آن قاب عکس را کنار عکس رهبر نصب کرده است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا نگاهش به دنیای آیه عوض شده است؟! آیه مقابل مردش ایستاد"خانه‌ی جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از قبلیست نه؟ اما راحتتر تمیز میشود! الان که دیگر کسی سراغم نمیآید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند. این است زندگی من، از روزی که رفتی. از روزی که رفتی همه چیز عوض شده! همه ی دنیا زیر و رو شده است، راستی َمرد من یادت هست آن لباسها را کجا گذاشتی؟ یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شدهای چقدر لباس خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟" صدای زنگ‌در آمد . رها بود و صدرا با سینی بزرگ غذا. آیه کنار رفت وارد شدند: _راحتید آیه خانم؟ _بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم. حاج علی از اتاق بیرون آمد: _چرا زحمت کشیدید؟ صدرا: کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید، رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن! رها به گفتوگوی دقایق قبلش اندیشید. صدرا: با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها برو بالا، به کارای خونه برس و حواست به مادرم باشه! وقتی هم معصومه برگشت، زیاد دورو برش نباش! باشه؟ رها همانطور که به کارهایش میرسید به حرف های صدرا گوش میداد. این بودن آیه برایش خوب بود، برای ِدلش خوب بود! _مزاحم زندگی شما شدم. رها اعتراض کرد: _آیه! حاج علی: ما واقعا شرمنده ی شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا کردن جای مطمئنی که میوه ی دلمو اونجا بذارم کار سختیه. صدرا: این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم شامتون رو میل کنید، نوش جونتون! صدرا که به سمت در رفت، رها به دنبالش روان شد. از پله ها پایین میرفتند که در ساختمان باز شد و رویا وارد شد.‌ 👇🔔 ادامه دارد .... ✍نویسنده : سنیه منصوری
🌺 🌺 تن رها لرزید. لرزید از آن اخم های به هم گره خورده از آن توپی که پر بودنش حسابی معلوم بود! رویا: باید با هم حرف بزنیم صدرا! صدرا لبخندی به رویایش زد: _سلام، چرا بیخبر اومدی! _همچین بیخبرم نیومدم، شما دو روزه گوشیتو جواب ندادی! _حالا بیا داخل خونه ببینم چی شده که اینجوری شدی! رویا وارد شد. صدرا به رها اشاره کرد که وارد شود و رها به داخِل خانه رفت، در که بسته شد رویا فریاد زد: _تو با اجازه ی کی خونه ی منو اجاره دادی؟ صدرا ابرو در هم کشید: _صداتو بیار پایین، میشنون! _دارم میگم که بشنون، نمیگی شگون نداره؟ میخوای توئم مثل برادرت بمیری خب بمیر! به جهنم! دیگه خسته ام صدرا خسته! میفهمی؟ _اول که این دختره رو عقد کردی آوردی توی این خونه، حالا هم یه بیوه زن رو آوردی این یعنی چی؟! این یعنی فقط تو یه...صورت رویا سوخت و حرفش نیمه کاره ماند. رها بود که زد تا بشکند کلامی که حرمت آیه را میشکند رویا شوکه گفت: تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست بلند کردی؟! صدرا؟! صدرا: به همون حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی حرمت همه رو شکستی! چی گفتی؟ رویا خواست چیزی بگوید که صدای مادر صدرا بلند شد: ِ _بسه رویا! اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونه ی من داری به پسرم توهین میکنی؟ برگرد برو خونه تون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی هستی هم صدرا! بعدا درباره ش صحبت میکنیم! کلمه ی بعدا رویا را شیر کرد: _چرا بعدا؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه بره! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش! غرید: صدرا از میان دندانهای کلید شده اش _خفه شو رویا خفه شو! کسی به در کوبید رها یخ کرد،صدرا دست روی سرش گذاشت،خانم لب گزید. "شد آنچه نباید میشد!" در را خود رویا باز کرد، آمده بود حقش را بگیرد. پا پس نمیکشید. آیه که وارد شد، حاج علی یا الله گفت. صدرا: بفرمایید حاجی! شرمنده سر وصدا کردیم، شب اولی آرامش شما به هم خورد! صدرا دست پاچه بود. حرف های رویا واقعا شرمسارش کرده بود، اما آیه آرام بود. مثل همیشه آرام بود: _فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید. _با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟ _شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتی‌ت باید از این خونه بری، اومدم ببینم مشکل کجاست! _حقته.هرچی گفتم حقته!شوهرت مرده؟خب به دَرَک!به من چه؟چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟چرا تو هم عین این دختره هَوار زندگی من شدی؟ _این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟این بارِ آخرت بود! شوهر من مرده؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره!همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم! من با محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا! شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟ رویا جیغ زد: _من قراره توی اون خونه زندگی کنم! آیه ابرویی بالا انداخت: _اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟ رها سر به زیر انداخت و لب گزید. صدرا نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش رفت برای مظلومیت همسرش! مجبوبه خانم نگاهش خریدارانه شد. دخترک سبزه روی سیاه چشم، با آن قیافه ی جنوبی اش، دلنشینی خاصی داشت. دخترکی که سیاه بخت شده بود! رویا رنگ باخت. به صدرا نگاه کرد. صدرایی که نگاهش درگیر رها شده بود: _این زندگی مال من بود! آیه: خودت میگی که بود؛ یعنی‌ الان نیست! _شما با نقشه زندگی منو ازم گرفتید! آیه: کدوم نقشه؟ رها رو به زور عقدکردن که اگه نقشه ای هم باشه از اینطرفه نه اونطرف! _این دختره قرار بود... آیه میان حرفش دوید: _رها! _هرچی! اون قرار بود زن عموی صدرا بشه،نه خود صدرا؛ من فقط دو روز با دوستام رفتم دماوند، وقتی برگشتم، این دوست شما، همین که همه‌ش خودشو ساکت و مظلوم نشون میده، شده بود زن نامزد من!شده بود هَووی من! آیه: اگه بحث هوو باشه که شما میشید هووی رها! آخه شما زن دوم میشید، با اخلاقی که از شما دیدم خدا به داِد همسرتون برسه! صدرا فکر کرد "رها گفته بود آیه جزو بهترین مشاوران مرکز صدر است؟ پس آیه بهتر میداند چه میگوید!" رویا پوزخندی زد: _شما هم میخواید به جمع این هووها بپیوندید؟! صدرا اخم کرد و محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت. چه میگفت این دخترک سبک سر؟ شرمنده ی این پدر و دختر شده بودند، شرمنده ی مردِ شهیدش!