eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.5هزار ویدیو
159 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
مادربزرگ برای #نماز صبح که بیدار می‌شد دیگر نمی‌خوابید. حیاط را آب و جارو می‌کرد، سفرهٔ صبحانه را می
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت پنجم》 خندیدی، از همان خنده‌های🕊.... 🇮🇷معصومانه ای که حالم را خوب می‌کرد:" ما رو بگو که گفتیم زنمون رو کردیم. باشه، رفتم اونجا فامیلی م رو عوض می‌کنم و می‌ذارم نبوی تا خوش‌حال تر بشی."😊🌸 می‌گویند کسانی که در حال ، همهٔ زندگی‌شان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان می‌گذرد. من آمده‌ام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان ، گذشته از جلوی چشمانم می‌گذرد.🥺🍃🍂 🇮🇷بیان این همه باعث نشده آن گُل آفتاب روی صورتت جابه‌جا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همهٔ این یادآوری ها در که بعد از رفتن تو کمی گیج می‌زند. 😔🦋 سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم ، شهرکی نزدیک ‌ و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم‌کم در همین شهرک قد کشیدم. آن روزها دو در محله مان زیر نور آفتاب برق می‌زد: یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. 🚠🌖 🇮🇷این دو تا کانکس چسبیده به‌هم بود و حسینیه‌ای را تشکیل می‌داد. یکی از این کانکس ها را داده بودند به و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به . یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. 💚💚 آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمی‌دادند عضو شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمی‌کنند، شدیم خرید پایگاه. 😊 🇮🇷مثلاً اگر شیرینی می‌خواستند، چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم می‌رفتیم شهریار، می‌خریدم و می‌آمدیم. 🍰🧁 از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با می‌رفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم می‌رفتیم داخل گرده سرود و در سوگ خانم فاطمهٔ زهرا علیها سلام و سرود می‌خواندیم. 🥺🌺 🇮🇷پانزده ساله که شدم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول‌ پایگاه خواهران حاضر شده بود جدی تری به من بدهد.🦋 سال اول دبیرستان بودم که با یکی از ، خانمی که همسر شهید بود، به کشور رفتیم. فکر کن آقا مصطفی! رفته بودم جاهایی را می‌دیدم که پدرم سال‌ها آنجاها بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود.❤️🥺 🇮🇷همان جا به شهدا، به همهٔ آن‌هایی که به دنبال می‌دویدند و خودشان می‌شدند ماه، بیشتر شد.🌙 فکر کن! شب که به چشم‌انداز می‌کردی، اگر خوب نگاه می‌کردی میدیدی چقدر روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگ‌تر شده بودم.🌷🌷 بالاخره این یه گُل آفتاب ..... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت ششم》 بالاخره این یه گُل آفتاب🕊 ..... 🇮🇷از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد. روی سنگ سرد جابه‌جا می‌شوم و با دور تندتری را مرور می‌کنم. 🥺 دیگر آن‌قدر بزرگ‌ شده بودم که بفهمم راه‌اندازی و رسیدگی به ، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش می‌کرد. ✨🦋✨ 🇮🇷دوستم زهرا که شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم .🤍 🇮🇷فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشتهٔ او بود و رشتهٔ من . مدرسه‌هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. 💚💚 🇮🇷برای پیش‌دانشگاهی رفتیم . همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه.🌼🌸 🇮🇷به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر و به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه‌ای داشتیم که به می‌رفت و هر وقت می‌آمد کلی از خوابگاه و درس‌هایی که می‌خواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود می‌کرد. 😊 🇮🇷خیلی دلم می‌خواست من هم بروم (س) . برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزهٔ شهر و حوزهٔ علیه‌السلام. 📑 حالا ضمن آنکه حوزه می‌رفتم، در پايگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچه‌های پایگاه اصرار کردند آن‌ها را ببرم .💜 🇮🇷کاغذی روی بُرد زدم:" هر کس مایل است، برای اردوی یک هفته‌ای مشهد کند." از این طرف هم با سپاه کردم و اتوبوس‌ گرفتم. بلاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفته‌ای، هم از فرماندهی حوزه گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوّار در مشهد را.✉️📝 🇮🇷موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که کرده‌اند نیامده‌اند. بیشتر صندلی‌ها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همان‌هایی که بودند، حسابی .🚍☺️ 🇮🇷اذان صبح نشده بود که رسیدیم به که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از هستیم و هم اتاق‌هایی که به ما می‌خواهند بدهند، طبقهٔ دون است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.😔 🇮🇷یکی از آن‌ها کف حیاط نشست و را کوبید زمین که از اینجا تکان نمی‌خورم. هر چه التماس و خواهش کردم بی‌فایده بود. دیدم حریف نمی‌شوم. با دو تا از راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا ای نزدیک حرم و طبقهٔ اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها.🏨 قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانيم و بعد برویم مسافرخانه.😍 راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها .... ... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت هفتم》 راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها را🕊 .... 🇮🇷 در قسمت بار اتوبوس جا داده بود، گفت: "از وسط برین تا به نماز برسین، چون اگه از این خیابونی که درش هستیم برین، دیر می شه."🦋 راه افتادیم. هر کس را می دیدی دوان دوان می رفت تا به برسد،🧎 🇮🇷 اما من مانده بودم و دو پیرزنی که لنگان لنگان می آمدند و من هم از سر اجبار پا به پایشان. به خودم هم لعنت می فرستادم که ، برای چی خودت رو گرفتار کردی؟ 😔 ببین همه رفتن و تو موندی با این دو تا !👵 جلوی صحن که رسیدم دو تا به دست جلو آمدند: "مادرها بنشینند تا شما را به صف نماز برسونیم."🧍🦽🧍‍♂🦽 🇮🇷 آن ها نشستند و ویلچرها به‌سرعت حرکت کردند. من هم پا به پایشان می دویدم تا آنکه به صف رسیدیم و در صف جا گرفتم: سمیه خانم ببین چقدر هوات را داشت! دیدی تو هم به نماز صبح رسیدی! 😊 آره ، به نماز صبح رسیدم و بعدها . ❤️ آن روز در آن پگاه آبی طلایی، نمی دانستم که تو در راهی و نمی دانستم یک قدم مانده به . همان روز زنگ زدم به خانم نظری: "سلام خانم نظری ما رسیدیم‌." 🌸 🇮🇷 _ سلام به رو ماهت. کجا؟ _ مشهد دیگه! _ مشهد؟اونجا چی کار می کنید؟😳 _ اومدیم . الان رو به روی حرمم. گوشی را گرفتم رو به حرم و گفتم به امام سلام بدین.🌱 _ روبه روی حرم؟ با کی؟ _ خودمون دیگه! من و چند تا از بچه ها. _ مردتون کیه؟ _ آقای راننده.🧔‍♂ 🇮🇷 _ راننده بخوره توی سر من! واقعا روتون می شه این رو به کسی بگین. چهار تا آستین سر خود راه افتادین بدون مرد رفتین مشهد؟😡 آن قدر سر وصدا کرد که بدون گوشی را قطع کردم. هفته ای که مشهد بودیم جدا از زیارت، در جوار حرم بودن حال خوشی برای ما ساخته بود،💚 🇮🇷 اما وقتی بود که یکی سر گیجه می گرفت، یکی دل درد و یکی سُرُم لازم می شد. خلاصه یک پایمان مسافر خانه بود، یک پایمان حضرت. بعد هم فکر تهیهٔ صبحانه و ناهار و شام. آنجا هتل که نبود آقا مصطفی! بود.😔 🇮🇷 پیر زن ها هم تمناهایشان تمامی نداشت: ما را ببر بازار، مارا ببرفلان گردشگاه، فلان امامزاده حاجت می دهد برویم آنجا. و خلاصه، هفته این طوری گذشت.☺️ فقط آخر شب ها مال بود که می رفتیم زیارت، صورتمان را می چسباندم به قبّه های و التماس دعا و خواستن و بچهٔ هایی .❤️ 🇮🇷 سفر که تمام شد با یک بغل خاطره طلایی بر گشتیم که از همه مهم تر، بود.🤲 از مشهد که آمدیم🕊.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت هشتم 》 از مشهد که آمدیم🕊.... 🇮🇷ایام شروع شده بود. از قم استادی را به خانه‌مان دعوت کردیم که خارج از کشور بود. در این ایام، گاه تا هشتصد نفر را در پايگاه غذا می‌دادیم.🏴🥺 رئیس پایگاه بودن در سن و سالی که داشتم کار کوچکی نبود، اما چون کارم بودم، هم به درس و حوزه می‌رسیدم هم به .💚 🇮🇷روزی یکی از بچه‌های پایگاه گفت:"خبر داری چی شده؟" _ نه چی شده؟ _ یه نفر از پایگاه برادران، نیمه شب جمعی از پسرا رو می‌بره توی یکی از کوچه‌های حاشیۀ منطقه می‌کنن، بعدم می‌بردشون ! 😳 خبر را که شنیدم افتادم دنبال جمع کردن . چه کسی، کجا و چرا؟ همه را روی کاغذ آوردم. وقتش بود تا این کار گوشمالی داده شود. گزارش را که رد کردم، شنیدم برادران پایگاه دربه‌در دنبال کسی هستند که گزارش کرده.📝😊 🇮🇷آن روزها طبقهٔ بالای بود. چند نفری آمدند به پرس و جو تا بفهمند چه کسی این کار را کرده. چه کسی بوده که علیه گزارش داده.⁉️ اما هم راهش را بلد بودیم! هم راه مخفی کاری و ندادن اطلاعات را! بعدها که ازدواج کردیم در نگاه کردی و پرسیدی :" تو می‌دونی خبر شبانه رو کی داده بود؟"❓ 🇮🇷نگاهت کردم و گفتم:" ناراحت نمی‌شی بگم؟" _ نه به جان تو! _ من بودم! دهانت از تعجب باز ماند:"نه!"😲 _ بله! به سرفه افتادی:" من رو، اون روزا کلی به کسی که ما رو لو داده بود، فحش دادم!"😔 _ یادت رفته چی کار کرده بودین؟ سه شب پشت سر هم سر و راه انداخته بودین، اونم چه جور! ضمن اینکه شنیدم بعد از اونم بچه‌ها رو برده بودی روی سنگ مرده شور خونه خوابونده بودی.💥⚡️ 🇮🇷خندیدی، از همان معصومانه:" چقدر بد و بیراه نثارت کردم عزیز، بی اونکه بدونم کی هستی! یقهٔ مسئول رو چسبیده بودم تا بگه چه کسی گزارش داده. وقتی گفت یه خواهر، تعجب کردم!"😳 ما عاشق و هدفمان بودیم آقا مصطفی! ما بچه‌های . طوری که مادرم می‌گفت:" سمیه، رختخوابت رو هم ببر همون جا بنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی."🛏😊 🇮🇷سبحان می‌گفت:" نمی‌دونی این آقا مصطفی مربی ما چقدر خوبه!" سجاد می‌گفت:" اگه خوب نبود جای تعجب داشت، کسی من باشه و خوب نباشه؟!" سجاد و سبحان برادرهای گلم بودند. آن‌قدر که با سبحان بودم با کس دیگری نبودم. ما فقط یک سال با هم داشتیم. برای همین حرف او برایم حجت بود. ❤️ 🇮🇷چند روز قبل از ، دری از چوب برای ماکت سفارش داده بودیم. آماده شده بود، اما در آمده بود.🚪 نیسانی گرفتیم تا در را ببرند دم مسجد. بلند کردن در برای ما دخترها غیر ممکن بود. دوستم گفت:" ، اون برادر رو می‌بینی؟ 🌷 اسمش مصطفی صدرزاده س.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت نهم 》 اسمش مصطفی صدرزاده س🕊.... 🇮🇷می‌ره حوزهٔ . بگو این رو بگذاره توی ماشین." نگاه کردم. کنار پیاده رو زیر درخت ایستاده بودی. آمدم جلو و گفتم:" آقای صدرزاده، می‌شه این در رو بگذارین داخل وانت‌؟" 🚪 بی هیچ حرفی به کمک در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت. یادم نیست کردم یا نه. وانت راه افتاد و من هم. بعدها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به نگاه می‌کنی یا به !💜💙 🇮🇷مثل آن روزی که دو ساله بغلم بود. از پارک برمی‌گشتم. گوشی‌ام زنگ زد:" کجایی عزیز؟"📱 _ پارک بودم، دارم میام. _ من جلوی در ، صبر کن بیام با هم برگردیم. فاطمه بغل می‌آمدم و به زیر بود. کفش‌های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. مردانه بودند با نوک گرد معمولی. از همان مدلی که تو می‌پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به برگشتم و صدایت زدم:" آقا مصطفی کجا؟"🌺 _ اِ تویی عزیز! _ من نگاه نمی‌کنم، شما هم؟ 🇮🇷هوا است، اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم. هنوز چهل روز هم نشده که شده‌ای و مرا ترک کرده‌ای. به تو نگاه می‌کنم و را مرور می‌کنم. مرور می‌کنم و از دل آن‌ها چيزهايی را بیرون می‌کشم و به زبان می‌آورم که به سرعت نور از می‌گذرند. آیا در مقابل چشمان تو در حال جان کندنم؟ 🥺❤️ فروردین ۱۳۸۶ بود. بود و رفته بودیم شمال، خانهٔ . باز همان حیاط کوچک باصفا با گل‌های ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی. باز هوای حریر مانند و بوی گل و طعم دریا.🏡🌸🌳🌊 🇮🇷حس می‌کردم همه یک جور دیگر می‌کنند انگار رازی در هوا می‌چرخید. تعطیلات که تمام شد برگشتیم . چهارده فروردین که از حوزه آمدم، باز همان رفتارهای را دیدم.😳 مامان با بابا می‌کرد، صحابه با‌ سبحان و سجاد با مامان. در حال رفتن به بودم که که صحابه مرا کشید گوشه‌ای:" آبجی خانم یه خبر!"☺️ _ بفرما! _ بگو به کسی نمی‌گم! _ قول نمی‌دم می‌خوای بگو می‌خوای نه! _ ولی خیلی ! _ پس بگو. _قراره فردا برات بیاد!🤗 نمیدونم چطور نگاهش کردم که گفت:" به خدا راست می‌گم !" _ خوب حالا کی هست این آقای ؟ 😎 _ ، مامانش به مامان زنگ زده و گفته می‌خوان بیان خواستگاری! _ مصطفی صدرزاده! _ اونم به بابا گفته و موافقتش را گرفته! سکوتم را که دید، را به هم مالید و گفت:" آخ جون، بالاخره یه عروسی افتادیم!"🤗🌺 دوید از اتاق رفت بیرون.... ... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت دهم 》 دوید از اتاق رفت بیرون🕊... می خواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بر دارد، به هم نگاه هم نکردیم، حتی خداحافظی هم.✨ گونه هایم سرخ شده بود. صدای مامان را شنیدم که گفت: "علی آقا بریم شیر بخریم؟ " هر وقت قرار بود بیاید، مامان یادش می افتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون می کشید.☺️ بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم ، اما حال درستی نداشتم. مدام جمله ای در سرم‌ می چرخید: آقای می شه این را بگذارین داخل وانت؟ ❤️💚 ■□■□■□■□■ سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم، انداختم و دمپایی رو فرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم🌺 بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود: "شنیدم می رین!"🌱 _ بله! _ سطح علمی اونجا چطوره؟ _ بد نیست! این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم. هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.🚙 _ آخ ببخشید. اومدن! دویدم داخل اتاق. نفهمیدم آن ها چه گفتند، چه شنیدند و کی رفتند. حتی برای بیرون نیامدم.🌸 بعدها از زبان خودت شنیدم که گفتی: "از مامانم پرسیدم: "چطور بود؟ گفت: والّاخودش را که خوب ندیدم چون رو گرفته بود، اما خب را دیدم. از قدیم هم گفتن مادر را ببین، دختر را بگیر،"🥰 ۲۹فروردین بود که با و مادرت آمدید. این ده پانزده روز کارم شده بود گریه.🥺❤️ نمی توانستم تصمیم بگیرم. بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم کرد: سربازی نرفته بودی، کار نداشتی، یک ماه هم از من کوچک تر بودی، اما مامانم گفت: "حالا بذار بیان، بعد بگیر!"☺️ آمدید با دسته گلی بزرگ وزیبا: رز قرمز و مریم سفید.💐 از داخل کوچه صدا می آمد. دسته جمعی دم گرفته بودند: "از اون بالا میاد یه دسته / همشون کاکل به سر، گوگوری مگوری."😁 صورتم گر گرفته بود. آن ها داشتند برای سنگ تمام می گذاشتند و من خیس عرق شده بودم.💦 در آشپز خانه بودم. سینی را برداشتم و فنجان ها را پر از کردم وسجاد را صدا زدم: "داداش بیا ببر."☕️ سجاد به دستهای لرزانم نگاه کرد: "آبجی خاطرت جمع، می شناسمش، !"💚 از داخل اتاق صدای مادرم آمد:"سمیه خانم تشریف بیارید." آمدم داخل اتاق. پدرم با پدرت گرم صحبت بود. سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم. حرف ها را نمی شنیدم. فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد. کت و شلوار مشکی با سفید پوشیده بودی. 🌸 نمی دانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و با هم صحبت کنید. بلند که شدم، پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده می شد. به اتاقم رفتم و دیوار نشستم.❤️ طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی را به صورتم بدوزی.😔 آن روز نمی دانستم که تو هم ..... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت یازدهم 》 آن روز نمی دانستم که تو هم🕊 ..... 🇮🇷 اهل نگاه به صورت نیستی، تو گوشه ای نشسته بودی و ساکت بودی و فقط گوشه ای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را می دیدم.💚 طوری را دور خودم پیچیده بودم که احساس می کردم شاخه و برگ داده و شکوفه های صورتی تمام تنم را پوشانده اند. احساس خفگی می کردم. صدایت را شنیدم: "گفته بودین درس می خونین؟"🌸 🇮🇷 _ بله! _ چطوره، راضی هستین؟ _ حوزهٔ جدید بهتر از حوزه قدیمه. اونا نمی خونن و عربی محض می خونن، ولی ما ادبیات می خونیم و این سطح حوزه رو بالا می بره.🌺 یک نفس یک جمله بلند را گفته بودم. یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟! 🤔 در حالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند، نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟ واقعاً راجع به من چه فکر می کردند؟ از جا بلند شدم: "من باید برم‌"😔 _ کجا؟ 🇮🇷 از جا بلند شدی: " اجازه بدین! ببینین من فقط دنبال نمی گردم، اگه می خواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم. من علاوه بر همسر می خوام."❤️💚 تو هم جمله ای بلند گفته بودی، ولی من دیگر از اتاق بیرون آمده بودم. رفتم و نشستم پیش، مادرم. تو هم رفتی و نشستی پیش . از پس چادر به مامان گفتم: " بگو من یک ماه بزرگترم. "😔 🇮🇷 مادرت شنید: " اون بار هم گفتم مسئله مهمی نیست، مهم ." مامان گفت: "سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه."🇮🇷 _ خب بخونه! این را پدرت گفت. آهسته گفتم: " درسمم که تموم بشه، می خوام برم !" _چه کاری؟🤔 این تو بودی که این را پرسیدی.🌷 بی آنکه نگاهت کنم گفتم: "آموزش و پرورش یا . " _ از نظر من اشکالی نداره! 🇮🇷چسبیده بودم به مادر و مدام با آرنج به او می زدم. حس می کردم گونه هایم شده شبیه دو تا سرخ. از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم و تا چند روز برای جواب دادن کردم. 🤔 در این فاصله چند خواستگار هم آمد، اما هیچ کدام آن ملاک هایی را که می خواستم نداشتند. پدرم به مادرم می گفت: " بذار بیان، سمیه باید خودش تصمیم بگیره. "☘ 🇮🇷 سجادمان خدای بود. همیشه می گفت: "هر جا در مونده شدی بسپار به خودش." 🤲 دلم می خواست من هم مثل او باشم، اما من مثل سجاد قوی نبود.🦋 هر خواستگاری که می آمد و می رفت بیشتر به هم می ریختم. انگار تو حوض فرو می رفتم و ماهی ها گوشه ای از تنم را می مکیدند. حالم بد شده بود و مدام می کردم. شاید برای همین مامان پنهانی با خانم صحبت کرد و او از من خواست به خانه شان بروم.🏠 🇮🇷 یک روز عصر بود. شوهر و پسرش هم بودند. با هم رفتیم داخل انباری میان تیر و تخته و مسی. _ سمیه، چرا جواب آقا مصطفی را نمیدی؟ 🤨 _ هر دو بار که اومدن خونمون ، اومدن جلوی در خونه شلوغ کاری کردن! _ خب به او چه مربوط؟ چرا جواب اون بنده خدا را نمی دی؟ خودش رو.☘ دست گذاشتم روی گونه ام، می سوخت. خوشحال بودم که نیمه تاریک است. _ نه شغلش .....🕊.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت دوازدهم 》 _ نه شغلش .....🕊.... 🇮🇷شغله، نه رفته! _ طلبه س. تا وقتی درس می‌خونه که نباید سربازی بره! در عوض !🌸 هیئت داره و برای بچه‌هاش از دل و جون مایه می‌ذاره! تکلیف خودت رو با دلت کن؟❤️ خانم نظری حکم را داشت. با لکنت گفتم:" چشم خانم. از نظر باید سطح بالایی داشته باشه، طوری که من رو هم بکشه بالا!"💚 _ ایمان رو در عمل ببین. این جَوون بچه و نماز خون. بچه‌ای با تقوا و با عُرضه !🛐💜 🇮🇷_ من ایمان ظاهری نمی‌خوام، می‌خوام بالایی داشته باشه . اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه. کسی که ایمان داره به توهین نمی‌کنه خانم.🌷💚🌷 دستم را گرفت. سردِ سرد بود، در حالی که از گونه‌هایم می‌بارید. 🔥 _ تا اونجا که من می‌شناسمش آدم درستیه! درست را خیلی گفت. رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد، داداشم، هستم. هم به ظاهر برسد هم به باطن.🌺 🇮🇷سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی می‌داد و را واکس می‌زد. هم همیشه نو و اتو کشیده بود. خانم‌ نظری دستم را رها کرد:" ما هم این مراحل را گذروندیم دختر جون. می‌کنم تکلیفت رو با خودت روشن کنی."❤️🥺 به خانه که آمدم بود. مادر گلدان‌های حیاط را آب داده و روی تخت نشسته بود.🌇 رفتم نشستم کنارش :" چی کار کنم، شما بگو؟ً" _ خونوادهٔ خوبی ان ! _ خونواده رو چی کار دادم! خودش، نرفتنش! _ درسش که تموم بشه می‌ره . سجادم قبولش داره!☺️🇮🇷 نگاه به بالا انداختم و دیدم اتاق سجاد روشن است:" بذار از خودش بپرسم." 🇮🇷از پله‌ها دویدم و رفتم اتاق سجاد. دیدم پشت میز نشسته. مامان هم پشت سرم آمد و گفت:" سجاد تو یه چیزی به بگو. تکلیف این بنده خدا چی می‌شه؟ "🥺❓ سجاد بی آنکه نگاهمان کند گفت:" از نظر من !" _ اصلاً متوجهی راجع به کی حرف می‌زنیم؟ _ بله. مصطفی! . 😊🌺 مامان گله‌مند گفت:" هی بالا و پایین می‌کنه. ، یا رومی روم یا زنگی زنگ!" 🇮🇷تکیه دادم به دیوار رو به سجاد و گفتم:" اگه تو داری باشه منم..." مامان ذوق‌زده گفت:" خب، این رو از اول می‌گفتی، برم بزنم؟"😍📞 سجاد گفت:" صبر کن مامان!" رو به من کرد:" هر چی ازش داری، بنویس می‌برم می‌دم بخونه و جواب بده." رو به کامپيوتر چرخید:" می‌شم !"🕊💌 مامان ذوق زده گفت:" برم براتون بیارم!"☕️🍪 نشستم روی زمین و .... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت سیزدهم 》 نشستم روی زمین و🕊 .... 🇮🇷زانوهایم را بغل کردم. سجاد هنوز به صفحهٔ نگاه می‌کرد. تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دو تا . 🦋🦋 گفتم:" برو بگو آبجی من خیلی حساسه، دوست داره کسی که قصد داره باهاش کنه، خیلی آروم حرف بزنه، کم محلی و بی محلی هم نکنه، اهل باشه. با اخلاق و با ایمانم باشه."🌸 سجاد خندید:" سؤالای دستورى ت رو بنویس خانم . چار جوابی یا تشریحی. گفتم که می‌شم نامه بر!"🕊 مامان با سینی چای و شیرینی کیک یزدی وارد شد:" به دلم افتاده که از بین همهٔ قرعه به نام این جوون می‌افته. حالا بیاین دهنتون رو شیرین کنین."☺️🍪 🇮🇷خانم صدرزاده به مامانم زنگ زد و گفت:" می‌تونیم برا ساعت شش عصر بیاییم خدمتتون؟ " دیدم که بعد از جواب، کرد و بعد از استخاره با همان تسبیح کهربایی که دستش بود، دست‌هایش را برد بالا و گفت:" خدایا ."🤲📿 اما من استخاره نکردم. با خودم می‌گفتم استخاره به دل است و دل من داده بود.❤️ 🇮🇷مامان خیلی بود. گر چه مضطرب هم بود. به قول خودش، اولین فرزندش قرار بود کند. می‌گفت:" این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت، هم پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره."😊🌺 ظاهراً به دل نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند، مخصوصاً سبحان. بابا هم که داد می‌زد راضی است. فقط می‌ماند من اصل کاری؟ من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز را دادم. حرف مامان هم در گوشم بود:" موقع بله برونه که خیلی چیزا معلوم می‌شه. "💚💚 🇮🇷آمدی، به همراه پدر و مادرت با دسته . آمدم و نشستم،‌ با همان چادر سفید گل صورتی که سر کرده و رو گرفته بودم. نگاهم یک لحظه به افتاد. چه سکوت سنگینی! 🌸🌼 با انگشت اشاره روی قالی می‌کشید. صحبت‌های مقدماتی شروع شد: آب و هوا و سیاست روز و وضعیت اقتصادی، و کم‌کم رفتند سر . حرف از تاریخ عقد و عروسی که شد، از پس چادر به مامان که کنارم نشسته بود گفتم:" بگو بدم میاد دورهٔ عقد بشه."💞💕 🇮🇷قرار عقد را برای سیزده اردیبهشت گذاشتند و را برای تابستان.‌ صحبت مهریه که شد پدرت گفت:" مهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳ سکه س." پدرم سکوت کرد. تو از جا پریدی :" ولی من این‌قدر ندارم، فقط یکی دو تا دارم."😳 پدرت دستت را کشید:" مصطفی! " _ آقاجون حرف حساب را باید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریه دادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو می‌تونم بدم، بقیه می‌افته گردن خودتون!🌺 پدرت خندید:" شما کاری نداشته باش!"😊 نظر من چهارده سکه بود به نیت .... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                             《قسمت چهاردهم 》 نظر من چهارده سکه بود به نیت، 🕊 .... 🇮🇷 و اینکه برویم پیش عقد کنیم. همین را هم آهسته گفتم،اما پدرت گفت: "از بابت مهریه همون ۳۱۳ سکه دخترم. از بابت رفتن پیش هم همین طوری نمی شه! باید آشنای داشته باشیم که نداریم."😔❤️ چقدر همه چیز تند و سریع اتفاق اُفتاد. قرار شد چند روز بعد بیایی و شناسنامه ام را بگیری و همراه شناسنامه خودت ببری . همان شب مادرت زنگ زد: "آقا مصطفی سمیه خانم را درست ندیده. فردا صبح میاد شناسنامه را بگیره دیداری هم تازه میکنه."😊 🇮🇷 فردا صبح آمدی و برایم یک سر رسید سال نو با جلد چرمی سبز و آوردی. شناسنامه ام را دستت دادم. یعنی قرار بود اسمت وارد شناسنامه ام شود؟! بعدها شنیدم آن قدر با تسبیح دانه یاقوتی ات استخاره کرده بودی که پدرت مشکوک شده بود: "چه می کنی مصطفی؟"🤔 و تو مُقر آمده بودی که دلت پی خواستگاری از من است و باقی قضایا. حالا اینجا که روبروی و روی این سنگ سپید سرد نشسته ام، از تو می پرسم که "اگه دوباره قرار باشه این مسیر را طی کنی، بازم سراغ من میایی؟" جواب خودم مثبت است.❤️💚                                   □■□■□■   🇮🇷 باید آزمایشگاه می رفتیم برای نمونه گیری، من و تو و مادرهایمان. رفتیم اما وقتی رسیدیم ، که ساعت نمونه گیری گذشته بود. مادرت گفت: "حالا که تا اینجا اومدیم بهتره وسایلی را که لازم داریم بخریم." با هم رفتیم بازی. مثل آبشاری از رنگین کمان. مادرت گفت: "عروس گُلم ببین کدوم را برای پیراهنی می پسندی؟"💚 پارچه گیپور طلایی را انتخاب کردم. خیلی بود. گفت: "مبارکه." پارچه فروش آن را برید و در کیسه مشکی گذاشت. مادرت گفت: "یه پارچه پیراهنی دیگه و چادر سفیدم انتخاب کن." انتخاب کردم. بعد رفتیم راسته کیف و کفش فروشی. کفش ورنی سفید نگین داری خریدم و کیفی که به آن می آمد.🌺 🇮🇷 آدمی مشکل پسندم، اما آن روز  خیلی زود انتخاب می کردم و می خریدم. در تمام مدت که خرید داشتیم، تو با گوشی ات بودی و با بچه هایت حرف می زدی. نه نظری می دادی نه به من چیزی می گفتی. من هم از خدایم بود، چون هنوز نامحرم بودیم. خریدمان که تمام شد،🌸 مامانت گفت: "سمیه جان بیا من وتو بریم خیاطی . این پیراهن گیپور و این چادر باید برای آماده بشه." وقت پرو لباس، قربان صدقه ام می رفت و به خانم خیاط می گفت: "انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل. ان شاء الله که به پای هم‌ پیر بشن."🤲 دعای مادرانه اش دلگرمی کرد و دو دلی و تردیدم را کم رنگ تر کرد. ظاهراً جفتم را پیدا کرده بودم، اما هنوز هم برای قضاوت نهایی به نیاز داشتم.🦜 🇮🇷 رفته بودیم آزمایشگاه، اما🕊.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت پانزدهم 》 رفته بودیم آزمایشگاه، اما این بار به موقع🕊.... 🇮🇷 قرار شد تا من و تو برگه ها را امضا می کنیم و در شرکت می کنیم، مادرها بروند زیارت امامزاده اسماعیل(ع)آن ها رفتند و بعد از آنکه کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه. گنجشک ها جمع شده بودند داخل باغچهٔ کوچک و جیک جیکی راه انداخته بودند شنیدنی. گل های سرخ، سرخ تر از هر گل سرخی بودند، مثل گونه هایم که آتش گفته بودند.🦜🌺 بنفشه ها دور تا دور باغچه در خواب مخملین بودند‌ حالا من و تو تنها نشسته بودیم. تازه دقت کردم به لباست. یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن. هم شلوارت یک ساز بزرگ تر بود و هم بلوزت به تنت لق می زد. بین ما را صدای گنجشک ها پر کرده بودند. _ یه چیزی بگین! کمی فکر کردم وگفتم: "خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجهٔ بالایی داشته باشه، یعنی بتونه خودش را بکشه بالا.❤️💚 🇮🇷 الان هم دوست دارم تو خونمون اعتقاد و ایمان حرف اول را بزنه." بادست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم. پریدند. زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند. گفتی: "خب بله دیگه! با هم می زنیم در معرفت رو با لگد باز می کنیم و قدم به قدم می ریم‌ جلو." در دلم گفتم: عجب پر روئه! هنوز محرم نشده چه حرفایی میزنه! چقدر روش بازه!🤨 وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه می رفتم. حرف نمیزدم و فقط گوش می کردم. آخرین حرفت این بود "عصر می ریم . "عصر که شد مامان صحابه را برداشت و با هم رفتیم. ‌من و صحابه و مامان. تو و مامان و بابا  و زن داداش و خواهرت. برای خرید حلقه شروع کردیم به گشتن. نور خورشید افتاده بود روی شیشهٔ طلا فروشی ها و چشممان را می زد. جلوی چندمغازه پسند نکردیم وگذشتیم. رفتیم و همان جا حلقه ام را خریدی.💍💍 🇮🇷 اما تو گفتی: "من حلقهٔ  طلا نمی خوام." و حلقهٔ ای برداشتی که مثل مال من هفت تا نگین داشت. مامان گفت: "غروب شد. ما بر می گردیم. باید برم شام درست کنم." با صحابه برگشتند و قبول نکرد با ما به رستوران بیاید. من هم سختم بود، اما آمدم. رستوران بین شهریار و کهنز بود: رستوران مهستان. همان که بعدها شد پاتوق مان. رستورانی زیبا، شیک و خوش آب و رنگ.🌸🍃 هنوز پشت میز ننشسته بودیم که مادرت را از داخل کیف در آورد: "کمی نزدیک تر به هم بشینین. می خوام عکس بندازم." یکی دو تا عکس گرفت. هر دو معذب بودیم. رفتم پیش خودش نشستم. تو هم پیش پدرت. پدرت چلو کباب و جوجه سفارش داد. غذا از گلوم پایین نمی رفت. شاخه ای گل سرخ در گلدان بلور وسط میز بود. آن را آرام هل دادی طرفم. مادرت باز هم عکس انداخت. به زور لقمه ها را فرو دادم. دلم شور می زد. نمی فهمیدم چه می خورم. همهٔ حواسم به این بود که زودتر برگردیم.📸 برای مجلس عقد🕊... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت شانزدهم 》 برای مجلس عقد🕊... 🇮🇷 مهمان ها آمده بودند و بیشترشان هم از شهرستان بودند. بود و خانه حسابی شلوغ. عمه ها، دایی ها، مادر بزرگ، پدربزرگ، فامیل دور، فایل نزدیک، همسايهٔ دستِ راست و دستِ چپ و رو به رو! محضر تا خانهٔ ما چهار پنج خانه فاصله داشت. می شد پیاده رفت، اما همان راه کوتاه را هم با ماشین رفتیم. تازه گواهی نامه گرفته بودی و خودت رانندگی می کردی. کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و پیراهن سفید.❤️💚 بعدها برایم گفتی: "همون شب که می خواستم بیام خواستگاری، رفته بودم سر کوچه برای مامانم خرید کنم. سجاد را دیدم ایستاده بود توی مغازه. خواستم بگم یه دست کت و شلوار شیک داری بدی بپوشم بیام ؟ دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!" خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه و گفتی: "راستش، هرچی پول گیرم می اومد، خرج پایگاه می کردم و چیزی ته کاسه نمی موند برای پس انداز." آدم و لخرجی بودی. این را بعدها فهمیدم. شاید نشود گفت ولخرج. 💚🌺 🇮🇷از این آدمهایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمی تواند بد باشد. شبی که قرار بود فردایش ، مادرت پارچه ساتن سفید و طلای را به خانه مان آورد: "سمیه جان، خودت هویه کاریش کن و دورش گل بزن. برای سابیدن قند روی سرت میخوام." همان شب با شابلون استیل دور تا دورش را نقش گل رز انداختم. رزها روی پارچهٔ ساتن سفید و  طلایی جلوهٔ خاصی داشتند.💐 ساعت ده شب بود که مادرت زنگ زد: "گفتن فردا آب قطع می شه، برقم!"  مامان که شنید زد توی : "وای خاک بر سرم، حالا چی کار کنیم سجاد؟" سجاد و سبحان آمدند پیش تو. نیم ساعت بعد سه تایی با هم آمدید با یک تانکر. تانکر را در پارکینگ گذاشتید و بنا کردید به شستنش. تا دیر وقت،  صدای قهقه تان شنیده می شد. _ کف تانک پر از خزه س. دوماد آستینا را بزن بالا، خودت زحمتش رو بکش! تو را کرده بودند داخل تانکر و دادت بلند بود:😁❤️ 🇮🇷"بابا چرا شلنگ رو گرفتین رو سرم، گیر آوردین!"  مامان تو آشپزخانه غذا درست می کرد. زرشک پلو با مرغ و خورشت فسنجان. عطر و بوی غذا در خانه پیچیده بود. صدای جیغ و داد و گریه و خندهٔ بچه ها بلندبود. تا نیمه شب همه بیدار بودند. دور تا دور پارچهٔ قند سازی را با هویه گل زدم. _ بابا این تانک سوراخه! شلیک خنده شما از پایین می آمد.☺️💚 آن شب شاید...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹