❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《 قسمت هفدهم》
آن شب شاید...🕊
🇮🇷 دو سه ساعت بیشتر نخوابیدیم. یازده صبح مامانت آمد دنبالم تا برویم آرایشگاه. رفتم نشستم صندلی عقب. مواظب بودم از تو آینه نگاهم به نگاهت نیفتد. وقتی از #آرایشگاه بر گشتیم، چادرم را روی صورتم کشیده بودم تا دیده نشوم. مهمان ها دست زدند و کل کشیدند. مامان کاغذی را که بالای آن" #بِسْمِ_اللَّهِ_الرَّحْمَنِ_الرَّحِیمِ" نوشته بود، دست به دست می چرخاند. مهریه ام روی آن نوشته بود: ۳۱۳ سکه بهار آزادی، یک دست آینه شمعدان، حلقه، انگشتر و سرویس جواهرات.🖊📄🌺
بزرگترهای فامیل امضا کردند. خانم ها طبقه اول بودند و آقایان خانه پدرت که تقریبا رو به روی خانه ما بود. بی بی، مادربزرگت، #انگشتر_سرویسی را که برایم گرفته بودید دستم کرد، النگویی هم به این یکی دستم. مامان آمد صدایم زد: "سجاد باهات کار داره. " بلند شدم رفتم داخل راهرو.
سجاد تا چشمش به من افتاد زد توی سرش: "وای مامان اشتباه کردیم آبجی رو دادیم! وای خدا حیفه این ماه پیشونی! ببین چقدر خوشگله! چرا باید دسته گلمون را بدیم بره؟"☺️🌸
🇮🇷 مامان تندی در را پیش کرد و لپش را کند: "سجاد هیس! زشته. این حرفا چیه می زنی؟"
صحابه از اتاق بیرون آمد. سجاد به او نگاه کرد، در حالی که #اشک_می_ریخت: "این یکی رو دیگه نمی دیم مامان! آدم باید آبجیش روکنارش نگه داره!"
آمدی و برای عقد مرا محضر بردی. تعدادی از مهمان ها هم آمدند. اتاق عقدکوچک بود و سالنی بزرگ کنارش. خانم ها آمدند داخل اتاق. نشستم پای سفره و خنچه عقد. هوا گرم بود. نشستی کنارم. نگاهم به زیر بود که یکی قرآن را گذاشت روی دامنم.
شروع کردم به خواندن سوره یوسف.📖💝
باید آقا خطبه را می خواند، اما قبل از آن تو را صدا زد: "آقا مصطفی بیا تا #شروط_عقد رو برات بگم. "رفتی. صدایش می آمد: "همه شروط به نفع خانمه. حواست هست شما؟"
- بله بله حاج آقا حله!
آمدی و نشستی. اتاق گرم تر از گرم شده بود. عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. عاقد خطبه را خواند. دفعه اول رفتم گل بچینم. دفعه دوم می خواستم گلاب بیاورم و دفعه سوم گفتم:❤️💚
🇮🇷 "با اجازه #امام_زمان_و_رهبر_عزیزم و بزرگ ترایی که اینجا هستن و پدر و مادرم بله!"
صدای هلهله و دست بلند شد. نقل و سکه ریخته شد روی سرمان. نمی دانستم بعدها همین چیزی که گفتم می شود سوژه دست تو و برادرهایم: "سمیه، یادت رفت بگی با اجازه آقا مصطفی و کل فامیلامون! این را هم یادت رفت بگی با اجازه از امام و همه ملت ایران!"😁🌺🌸
گرمای اتاق...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت هجدهم 》
گرمای اتاق...🕊
🇮🇷 دیوانه ام کرده بود. هوای اردیبهشتی شده بود هوای چلهٔ تابستان. دیگر به هم محرم شده بودیم. حلقه را دستم کردی، حلقهٔ طلا با هفت نگین سفید. اتاق گرم و گرم تر شده بود. از موهایم آب میچکید. مادرت که آمد هدیه اش را بدهد گفتم:"تموم #موهام_خراب_شد." گفتی:"با این وضع که نمی تونه بیاد جلوی مهمونا مامان!" مادرت گفت:"نگران نباش، الآن می برمش آرایشگاه تا دوباره موهاش رو درست کنن. "💍👰♀🌺
مرا همراه مادرت بردی آرایشگاه. دم در پرسیدی:"خیلی طول می کشه؟ نکنه مثه اون بار...!"
_همین جا بمون الآن بر می گردیم!
_اما حالا #وقت_اذونه باید برم #مسجد!
_یعنی چه؟ حالا یک امشب را نرو مادر!
_زشته باید برم!
_چی چی رو زشته؟
_اینکه به خدا بگم زنم آرایشگاه بود
نیومدم مسجد، زشته!💚💚
🇮🇷 و رفتی. خانم آرایشگر باز موهایم را درست کرد. کارم تمام شده بود که از مسجد آمدی و مرا بردی خانه. طبقهٔ اول را خانم ها پر کرده بودند. وقت شام مادرت گفت:"شما برین توی این اتاق با هم شام بخورین. "
قبلاً یکی از دوستانم گفته بود:"سمیه، یه هدیه برای #آقا_مصطفی بخر و همون شب بده بهش. "
_چرا؟
_چون کسی که اولین هدیه رو بده، برای همیشه تو خاطر طرف مقابل می مونه. با سجاد برایت یک ادوکلن گرفته بودیم. رنگش آبی آسمونی بود و یک جلد قرآن کوچک که در جلدی چرمی قرار داشت. هردو را کادو پیچ کرده و گذاشته بودم داخل کمد اتاق. 🎁📓
قبل از اینکه شام بخوریم، ادوکلن را آوردم. چشمانت برق زد:"به چه مناسبت؟"
_همین جوری!
_من باید برای شما هدیه می خریدم!
کاغذ کادویش را باز کردی #قرآن_را_بوسیدی و گذاشتی در جیب کتت. شیشه ادکلن را جلوی نور چراغ نگه داشتی:"چه آبی زیبایی!"
آن را هم گذاشتی در این یکی جیبت. 💡💞
🇮🇷 شاممان را که خوردیم، صدایمان زدند برویم و کیک را ببریم. رفتیم اتاقی دیگر. #کیک_صورتی بود و دور تادورش رزهای رنگی. دستم را گرفتی. کیک را به کمک هم بریدیم سر و صدا و دست و خنده و شادی.
زمان به سرعت گذشت. آن هایی که خانه شان نزدیک بود رفتند. فامیل های خیلی نزدیک، چه مرد و چه زن، در اتاقی جمع شدند و هدیههایی را که گرفته بودیم حساب کتاب کردند.🍛🎂🤗
فامیلهای شهرستانی...
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت نوزدهم 》
فامیلهای شهرستانی...🕊
🇮🇷 آماده شدند برای خواب تا صبح زود راه بیفتند. کم کم فامیل های شما هم رفتند، اما تو همین طور نشسته بودی. در دلم گفتم: چه پررو!عمویم پرسید:" #آقا_مصطفی، هستی دیگه؟! "نخیر می رم! نفسی از سر راحتی کشیدم. بلند شدی. جلوی پاشنه در صدایم زدی. آمدم پیشت. نگاهت نمی کردم. گوشی سامسونگ سفیدی، از ا ین ها که تا می شد، دادی دستم. 📱❤️
_ این بمونه پیشتون اگه کاری داشتین. هنوز گوشی نداشتم. کار با آن را خوب بلد نبودم اما گرفتم. تا پارکینگ آمدم بدرقه ات. نگاهت نمی کردم. موقع خداحافظی گفتی:" #فردا_میام دنبالتون بریم بیرون.
"در را که بستم، دست گذاشم روی گونه هایم. الو گرفته بود. دویدم و به روشویی رفتم. صورتم را شستم. باید آماده می شدم برای خواب. 🥱🦋
🇮🇷 رختخواب ها را کیپ تا کیپ انداخته بودند. گوشی را گذاشتم زیر بالش. چشم هایم را روی هم گذاشتم. صدای #پیامک_ها_شروع شد. گوشی را همان زیر ملحفه جلوی چشمم گرفتم:"سلام عزیزم خوبی؟" چشم هایم گرد شد: وای خدای من چه پررو! نازگل من چطوره؟با خودم گفتم:"چه غلطی کردم گوشی را گرفتم! "گلم اگه کاری داشتی پیامک بفرست. ☺️🌺
ساعت سه نیمه شب بود. هر بار که پیام می آمد با صدای سوت بلبلی می آمد. مچاله شده
بودم زیر #ملحفه_و_گوشی را محکم به گوشم چسبانده بودم. انگار در و دیوار چشم و گوش شده بود. خیس عرق شده بودم. گونه هایم آتش گرفته شد. وای چه اشتباهی! اذان شد و گوشی از صدا افتاد. بلند شدم برای نماز.🌷💚
🇮🇷 از سر و صدای مهمان هایی که راهی شهرستان بودند بیدار شدم. #سرم: درد می کرد و چشم هایم باز نمی شد. به هر جان کندنی بود بلند شدم.
با رفتن آخرین مهمان ها، انگار در خانه بمب منفجر شده بود. رختخواب ها پهن، ظرف و ظروف این طرف و آن طرف، کف زمین پر از نقل و خورده شیرینی و گل های پرپر شده، لباس ها افتاده روی دسته صندلی ها و آشپزخانه پر از ظرف نشسته. 🍽🍴🍽🥣
باید داخل خانه لی لی می کردیم. سعی کردم جمع و جور کنم #این بازار شام را. ده صبح بود که گوشی ام زنگ خورد. تو بودی. سلام عزیز، میای بریم نماز جمعه؟ سلام. ولی توی خونه ما جای سوزن انداختن نیست! می ریم و زود بر می گردیم! باید از مامانم اجازه بگیرم. به دنبال مامان که مدام خم و راست می شد،لی لی کنان رفتم.🦜🌱
آقا مصطفی می گه ...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیستم 》
آقا مصطفی می گه ...🕊
🇮🇷 بریم #نماز_جمعه. ملتمسانه نگاهش کردم. سکوت کرد. سکوت هم علامت رضاست. گفتم بیاد دنبالم. "آخ جونم "را نشنیده گرفتم! از کهنز تا شهریار شش یا هفت کیلومتر است. با هم پیاده رفتیم. در مسیر هر کس به ما می رسید، بوق می زد و اصرار می کرد که سوار شویم، اما ما دوست داشتیم پیاده برویم. اردیبهشت ماه بود. جمعه و خیابان خلوت. درخت ها از دو سو دستشان را به هم داده و سر بر شانه هم گذاشته بودند. ❤️💚
این سو و آن سو نهر آب روان بود. گویی برای ما خیابان را آب و جارو کرده و آذین بسته بودند. خب یه حرفی بزنین #سمیه_خانم! نمی دانستم چه بگویم. شروع کردم به صحبت کردن درباره همین برنامه هایی که در تلویزیون پخش می شود. حرفم را قطع کردی و پرسیدی: "راستی چه غذایی را دوست داری؟ "قورمه سبزی. خداییش غذایی پیدا می شه که بیشتر از من دوست داشته باشین؟! برای یک لحظه گونه هایم گل انداخت.💚🌺
🇮🇷 اما از اینکه در کنارت راه می رفتم احساس غرور می کردم. می دانستم طبق #آیه_قرآن به وقت قدم زدن نباید به زمین فخر فروخت، ولی نمی توانستم به وجود و همراهی ات فخر نفروشم. به نماز جمعه رسیدیم. همراه جمعیت نماز خواندیم و پیاده برگشتیم. باز همان آب روان و همان هوای اردیبهشتی و همان دالان بهشت! رسیدیم در خانه تان. گفتی:"بریم بالا. "وای نه! مامانم یه عالمه کار داره!🌸🦜
اصرار کردی. در خانه تان را زدی. در باز شد. می خواستی در عمل انجام شده قرار بگیرم. رفتیم داخل حیاط. روی تخت چوبی چند دقیقه نشستم. #پدر_و_مادر و خواهرت با ظرفی میوه آمدند. اصرار کردند برویم بالا، گفتم:"باید زود برگردم!"در باغچه خانه درختی بود غرق شکوفه. دور تا دور باغچه کوچک چند ردیف بنفشه زرد و سرخ و عنابی. مادرت دوربینش را آورد. چند تا عکس گرفت. موزی را نصف کردی، نصف در دهان من نصف در دهان او. گونه هایم سرخ شده بود.🦋🌼
🇮🇷 گفتم :"دیگه بریم!"من را رساندی جلوی در خانه. مامان پرسید:"تنها برگشتی؟ " #آقا_مصطفی من را رسوند. برگشت طرف آشپزخانه. کاری هست انجام بدم مامان؟ کار؟ دیدی سراغش را بگیر. می بینی که همه را دست تنهایی انجام دادم. ببخشید! گفتم و رفتم طرف روشویی. آبی به صورتم زدم. گونه هایم شده بود گل آتش. چپیدم داخل اتاقم. باران دوباره شروع به باریدن کرده. آسمان سربی شده و از آن یک گل آفتاب هم خبری نیست. باید راهی شوم طرف خانه، اما از تو دل کندن مثل جون کندنه! کمی دیگر خاطراتم را برای نویسنده ضبط کنم و بعد راهی شوم.🥀💚
بنا نبود...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست یکم 》
بنا نبود...🕊
🇮🇷 زمان عقدمان خیلی طول بکشد. از اول گفته بودم دوست ندارم. قرار بود فقط دو سه ماه عقد کرده بمانیم، چون این فاصله زمانی برای شناختمان خوب بود، هم شناخت خودمان و هم خانواده هایمان. از جمله مواردی که در خانواده شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را شکر کردم، این هاست که می گویم: پایبندی افراد خانواده تان به #نماز_اول_وقت، طوری که اگر آنجا بودم تا صدای اذان بلند می شد، می دیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند و دیگر اینکه هیچ کدام به دنبال خرافات نبودید.😊💚💚
در زمان عقد قرار شد سفری دسته جمعی به مشهد برویم. چشمم به گنبد و بارگاه آقا که افتاد برای #خوشبختی_مان دعا کردم. در هتلی نزدیک حرم دو تا اتاق گرفتیم. چه لحظات و ساعت خوشی داشتیم! یک بار که خانواده ات رفته بودند حرم، گفتی:"می خوای بریم دزدی؟! "دزدی؟ آره از یخچال مامانم اینا! زشته آقا مصطفی! یه کاری می کنم خوشگل بشه! مرا بردی اتاقشان. هرچه خوراکی در یخچال بود ریختی داخل کیسه و آوردی اتاقمان چیدی در یخچال. 😳☺️🦋
🇮🇷 وای آقا مصطفی آبرومون می ره! خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه:"بشین و تماشا کن!"مادرت که آمد صدایت زد: "مصطفی تو آمدی سر یخچال ما؟ "خندیدی:"من و این کارا؟! "از دماغت که دراز شده معلومه! زدی زیر خنده: "بزرگی پیشه کن، #بخشندگی کن، مامان جون!"مادرت رفت و با دوربین برگشت: "وایسین جلوی یخچال، البته که درش رو هم باز می کنین!باید مدرک جرمتون معلوم باشه! "عکس من و تو و غنیمت های کش رفته تا مدتی سوژه خنده بود.📸😁
مادرت که رفت، پرسیدی: "چی می خوری عزیز، چای یا نسکافه؟ البته شکلات خارجی و کیک کشمشی هم داریم. "رستوران طبقه همکف بود و برای صبحانه باید می رفتیم پایین. سر میز مشت مشت خوراکی بر می داشتی. مادرت لپش را می کند: "نکن #مصطفی_زشته! "می خندیدی: "زشت کدوم مامان جون! خب بذار بگن بار اولش که میاد هتل! "از خوراکی هایت می گذاشتی در بشقاب هایمان: "بیایین اینم سهم شما! تک خوری بلد نیستم. "☕️🧋😉
پدرت...
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست دوم 》
پدرت...🕊
🇮🇷 یک ماشین ون اجاره کرده بود. راننده هر جا که می خواستیم ما را می برد: طرقبه، شاندیز، خواجه ربیع، خواجه مراد، آرامگاه فردوسی و از #همه_مهم_تر_حرم. روزی که همگی رفتیم بازار، پرسیدی:"چی برات بخرم؟ "کیف و کفش. چون سایز پایم ۳۶ بود، کفش سخت گیر می آمد. کلی گشتیم. پدرت گفت:"مغازه ای نمونده که نگشته باشیم! "گفتی:"خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه! "حلقه ام کمی گشاد شده بود.☺️💍
مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی می کردند. حلقه را دادی که برایم تنگ کنند. بعد رفتیم ساندویج فروشی. #آکواریوم_بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ. محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام بازو بسته می شد و فرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود. گفتم: "وای چه قشنگه! "گفتی: "وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون، یکی برات می خرم. 🦈🌺
🇮🇷 "به قولت وفا کردی و دو روز پیش از آنکه برای آخرین بار #بروی_سوریه، برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهی هایی که مدام می گفتند آب و من نمی دانستم بی تو چگونه به آنها رسیدگی کنم و هنوز هم... باران شدت گرفته. برای امروز بس است، باید برگردم خانه. همراهی ام کن آقا مصطفی! دلم تنگه! امروز دیگر سر مزارت نیامدم. هوا سرد است و از همین جا در خانه، کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم.🥺💚
درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و #پروانه_ای_نیمه_جان جلوی چشمانت برای اینکه سر خانه خودمان برویم، باید جایی اجاره می کردیم در خارج از شهرک پاسداران.
طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود. پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره. پول دادن برای اجاره سخت بود، اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم.🕊🦋
🇮🇷 مدام می گفتی: "درست می شه! "مانده بودم چطور درست می شود! اما بعد از #مراسم_عروسی وقتی هدیه ها را باز می کردیم و پول ها را می شمردیم گفتی: "دیدی حالا؟ خدا خودش کار سازه! آپارتمان لوله کشی گاز داشت، اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود. طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو می گرفتی، "روم نمی شه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر! بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم!🛋💶
"پول نقد ما صد هزار تومان بود، در حالی که در شهریار #ساده_ترین مبل دویست هزار تومان قیمت داشت. هال ما دو تا فرش دوازده متری می خورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری. اگر مبل نمی خریدیم باید پول پشتی و فرش می دادیم که گران تر می شد. رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمی شد.🌱❤️🌸
فروشنده گفت: ...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست سوم》
فروشنده گفت: ...🕊
🇮🇷 با تخفیف ۱۲۰ هزار تومان. "گفتی: "حاجی #دانشجویی_حساب_کن! صد تومن بده خيرش و ببر! "روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف می زدی که به دل می نشست. فروشنده تخفیف داد: "چون عروس و دامادین قبول! "وقت خرید بقیه لوازم هم سعی می کردیم درشت ها را بگیریم و ریز ها را حذف کنیم. کت و شلواری که برای عروسی انتخاب کرده بودی، نوک مدادی بود و راه راه. به تنت لق می زد.💚❤️
به سجاد گفتم : "بگو بره عوض کنه. حداقل چهار خونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد. "پیراهنت را هم #یقه_آخوندی_سفید برداشته بودی. اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف می شد که شبی رنگ پریده آمدی: "خبر داری؟ دایی حمید فوت کرد! "وای !اون که طوریش نبود. لااله الا الله! مامان که شنید گفت: "برای عروسی تا چهلم صبر می کنیم.🥺🏴
🇮🇷 "گفتم: "پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت. چند روز هم مانده به ماه رمضان. "قبول کردی. #دوازده_مرداد_تولدم بود. آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا. غروب فردایش زنگ زدی: "خوبی عزیز؟ می خوام برم مسجد نمیای؟ "حالم خوب نبود. بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی. 💐🌸
عادت داشتی #دست_بزرگ_تر_را_ببوسی، اما چون مامان سید بود، تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی. گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:"مادر جون، اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه! "بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم می زدی. مامان حسابی کیف کرد.☺️🌺
🇮🇷 گرچه دوسه روز بعد با گله مندی گفت: "این #آقا_مصطفی تو خونه دست من را می بوسه، اما بیرون حتی سلامم نمی کنه!" گله اش را که به تو رساندم، گفتی: "تو که می دونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمی کنم! "قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم. حنا بندان هم جزو برنامه بود. دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی.🌷💚
پیش از #مراسم_عروسی اتمام حجت کردی: "کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه، شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه. دست زدنم ممنوع، چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد! "شام عروسی چلو کباب بود و چلو جوجه، سالاد و نوشابه. تمام مدتی که در تالار بودیم، محمد مهدی داداش چهار ساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار می زد، طوری که نتوانستم غذا بخورم. مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم!☺️🌺
صدای...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست چهارم》
صدای...🕊
🇮🇷 ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمی رفت. وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم، #او_را_هم_سوار_کردیم. طفلک وسط راه خوابش برد. سر راه رفتیم خانه پدرم، چون باید پارچه های سبزی را که مادر بزرگت بی بی پولک دوزی کرده بود
و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود، به کمر و بازویم می بست.🍃🌸
بعد باید می رفتیم خانه شما تا پدرت آن ها را باز کند. از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام می گفتی: " #سمیه_گریه_نکن_جان_مصطفی گریه نکن! به خدا زشته! "اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند. آخر شب، وقتی به خانه خودمان رفتیم، بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان می گفتند: "عروس کشونه و شما برادرا این قدر بی خیال؟ "می خندیدند:🥰😁
🇮🇷 "ما قبلا دوماد کشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم! "تنها که شدیم، از من اشک و آه بود و #از_تو_قربان_صدقه. صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود: "چرا چشمانت این طوری شده عزیز؟ "دلم برای مامانم تنگ شده! به خدا ساعت سه و نیم شب ازشون جدا شدیم! الان تازه نه صبحه! چه دلتنگی ای؟ اما اشک های من بند نمی آمدند.
آخر سر گفتی:"بلند شو بریم اونجا! "نه اصلا قرار برای ما صبحونه بیارن.❤️💚
تازه تا سه روز هم نباید اونجا بریم. بعدش باید بریم مادر زن سلام. #زنگ_زدی_به_مامانم: "مادر جون نمی خواد صبحانه بیارین. ما میایم اونجا. "رو کردی به من : "حالا برو دست و صورتت را بشور تا بریم خونه مامانت. "با این چشما؟ آره، باهمین چشما تا بفهمن چه پدری از من در آوردی! زندگی دو نفره ما در آپارتمانی کوچک شروع شد، مثل یک قطره عسل شیرین.🍯🌺
🇮🇷 هر چند #دلتنگ_خانواده_ام_می_شدم، برای تو شده بودم کد بانوی خانه. برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم. ایامی که مادر بزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود، من غذا می پختم. هر چند خراب کاری هم کم نکرده بودم. به قول مامان، کار نیکو کردن بهتر از پر کردن است. یک بار آن قدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو آبکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد ریختم داخل سطل برنج!☺️🌸
#دفعه_بعد_هم_برنج_را نشسته بار گذاشتم که شد کته ای سیاه! از این کارها باز هم کردم، اما کم کم راه افتادم. اولین روز، در خانه خودمان هم چون گاز نداشتیم از سوپری سر کوچه یک تن ماهی و یک بسته نان لواش خریدم، سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی. آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی! اما آخرین لقمه را فرو نداده بودی که بلند شدی و ساک خودت را بستی.🥺🌷
کجا...
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست و پنجم》
کجا...🕊
🇮🇷 آقا مصطفی؟ بچه ها رو می برم استخر. تنهایی آزارم می داد، ولی می دانستم اعتراضم بی فایده است. هنوز در رو در بایستی با تو بودم. گاز و ماشین لباسشویی هم وصل نبود و باید می ماندی و این ها را راه می انداختی، اما تو رفتی و من هم #اعتراضی_نکردم. یک هفته شد، دو هفته شد و من فهمیدم خیلی گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید،
و این کارها را انجام بدهد.🥺📞🌸
مادرت فهمید و گفت:"سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاه و سفید نمی زد، تو به کارش بگیر!"اما من دلم نمی آمد، چون می دانستم #مردان_بزرگ برای کارهای بزرگ ساخته شده اند. این طور کارها به دست و پایت تار می تنید وکارهای فرهنگی پایگاه برایت در اولویت بود. من باید کاری می کردم که هم درسم را بخوانم، هم به پایگاه برسم و هم به کارهای خانه. 💚🌸💚
🇮🇷 مدتی که گذشت و بدو بدوی مرا که دیدی، گفتی:"وای عزیز، وظیفه تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی رو پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن! "در دلم گفتم:چه بریزو بپاشی! اینم با این #وضع_اقتصادی! گاهی هم که مریض می شدم، زنگ می زدی به مامانم و مادرت:"چه نشستید که سمیه مریضه، بیایین پیش عزیزم!"کم کم به این نتیجه رسیدم که باید از آنها دور شویم. ☺️🌺 🤒
اصرار پشت اصرار که خانهمان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا؟ دلت برای مامانت اینا تنگ می شه ها! نمی شه! می خواستم با دوری از آن ها به تو نزدیکتر شوم. میخواستم کاری کنم که بیشتر پیشم بمانی. رفتی اندیشه و خانهای را پسندیدی:"سمیه نمی دونی چقدر بزرگه! تازه #صاحب_خونه می گه چند بار اونجا بساط روضه انداخته. ❤️🍀
🇮🇷 فکرش رو بکن، جایی که روضه امام حسین علیهالسلام خونده شده باشه، متبرکه! "این جا به جایی، خانواده هایمان را غمگین کرد، اما چون جایمان بزرگ تر شده بود، خوش حال بودند. موقع #اسباب_کشی گفتی:"عزیز کاری نداشته باش! به بچه های پایگاه گفتم بیان و اسبابا رو ببرن. "خوش حال شدم، اما وقتی آمدم آن ها را بچینم آه از نهادم در آمد.🦋😊😔
میز تلویزیون شکسته بود، دسته های مبل ضربه خورده و شیشه میز جلوی مبل خورد شده بود. حتی شانه تخم مرغ ها را از یخچال در نیاورده، #طناب_پیچ کرده بودید و در طول راه تخم مرغ ها به در و دیوار یخچال خورده بود و تا مدت ها یخچال بو می داد.😔🥚🤭
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست و ششم》
خانه جدید هم...🕊
🇮🇷 بزرگ بود هم باغچه داشت، ولی با این همه، اولین روز بعد از چیدن اثاثیه #زدم_زیر_گریه: "نمی خوام اینجا بمونم، دلم برای مامانم اینا تنگ شده! "کمی نگاهم کردی و گفتی: "خیلی خب. حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور، لباسات رو عوض کن تا بریم. "چقدر خوب بلد بودی با من راه بیایی، نه دعوا می کردی نه اخم و تخم.❤️🌷
یک بار گفتی: "مرد باید خیلی بی دست و پا باشه که ندونه #چطور_فرمون_زندگی رو توی دست بگیره! "امشب، چه شب آرامی است! بچه ها که خواب اند انگار دنیا از حرکت می ایستد. امروز همه گل های رز صورتی را که بیشتر وقت ها برایم هدیه می آوردی و آن ها را خشک می کردم و می ریختم داخل گلدان بزرگ شیشه ای، در آوردم و به دیوار زدم.🌸🥺
🇮🇷 شده مثل یک باغچه پر گل، اما حیف که عطرشان پریده، #درست_مثل_تو_که_نیستی. آن روز ها چون شغل ِثابتی نداشتی. حواسمان بود که زیاد خرج نکنیم. عزت نفس داشتی و درسته که از خیلی چیزها می زدی تا چیزی را که خیلی واجب است بخریم، اما هر ماه یک بار را حتما می رفتیم رستوران.🌺💚
همان رستورانی که بار اول، موقع خرید حلقه رفتیم آنجا و #شده_بود_پاتوقمان. هر بار هم کسی را دعوت می کردی که همراهمان بیاید. قرار بود برویم ماه عسل و بهترین جا کجا می توانست باشد جز مشهد؟
باز چشم هایت را ریز کرده و گفتی: "سمیه، بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟😊🥀
🇮🇷 "انگار #قراره_بریم_ماه_عسل_ها! این دفعه همین طوری بریم دفعه بعد بریم ماه عسل! لب از روی لب بر نداشتم. گفتی:"خب راضی نیستی نمی ریم، ولی این بندگان خدا تا حالا مشهد نرفتن! چه کسی می توانست نگاه در چشم معصومت بدوزد و نه بیاورد. رضایت دادم و رفتیم مشهد: من،تو،حمید و مامانش. آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال می خوابید.☺️☘
همان جا پخت و پز هم می کردیم. از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم، حتی سوغاتی هم نخریدیم. #برای_خودم_چیزی_نمی_خواستم، اما برای انگشتان کشیده ات که خیلی دوستشان داشتم، انگشتر عقیق و فیروزه خریدم.
می خواستم روزی که ماشین خریدم وقتی که فرمان را به دست می گیری، تلألو را در آن ها ببینم.🚙💍
آن سفر...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست و هفتم》
آن سفر...🕊
🇮🇷 هم تمام شد، #اما_مهر_و_توجه_تو به دوستانت تمام نشد " :سمیه،یکی از بچههای محله مون برای پدرش قمه کشیده، نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچه با حالیه به قول خودش شیطون گولش زده. امروز می گفت اگه کربلا بره آدم می شه. دلم می خواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا. "چشم هایم گرد شد:😳🌸
"مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نهمونه!" می دونم می دونم عزیز، #اما_خیلی_خوب_می_شد اگه می تونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست می شم! اشک در چشمانت جمع شد. نقطه ضعفم را می دانستی. گفتم: "باشه قبول. ان شاءالله خدا قبول کنه! "وای عزیز باورم نمی شه! هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم.☺️🌷
🇮🇷 وقتی از سفر برگشت، #مادرش_آمد و کلی از تو تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود. تشویقت کردم بروی دانشگاه. می گفتی این طوری خرج و دخل با هم نمی خواند. ماشین آردی را که به قول خودت ماشین عروس کشون بود، از پدرت خریدیم. مدتی بعد گفتی: "یکی از دوستانم گفته دو میلیون جور کن تا یه خود روی فرسوده بخریم، بعد اون را بدیم و یه نیسان بگیریم و با هاش کار کنیم. 🛻✨
"دو میلیون را هر جور بود جور کردی، اما خودرویی تحویل داده نشد #و_پول_رفت_هوا. البته تو استخاره هم کرده بودی. گفتم: "آقا مصطفی پس چرا این طوری شد؟ استخاره که خوب اومده بود؟ "شاید برای اینکه اونا بیشتر شون نمی دونن این کلاف سردر گم رو چطور وا کنن. هفت سال بعد حرفت ثابت شد. وقتی توانستی پولت را بگیری: "دیدی!من مأمور شده بودم تا حق کسانی را که سرشون کلاه رفته بود و آخریشم خودم.🌸🌺
🇮🇷 "مغازه ای در #شهرک_اندیشه چند کوچه بالاتر از خانه مان اجاره کردی. در این راه پدرم کمکت کرد و با هم می رفتید و از شمال برنج میآوردید: صدری، دمسیاه، دودی، هاشمی. پدرم گفته بود: "سرمایه از من، بازاریابی و فروش از آقا مصطفی. "ماه های اول زندگی مان این طور گذشت و هرچه بیشتر می گذشت، علاقه ام به تو بیشتر می شد.❤️💚
صبح ها می رفتی و دوازده یک ظهر می آمدی. خود من هم #به_پایگاه_و_حوزه_می_رفتم، اما سخت دلم برایت تنگ می شد. من خجالتی حالا دنبال فرصت می گشتم که بگویم دوستت دارم. گاه اصرار می کردم باهم بریم خرید. مهم نبود چه بخریم، همین که در کنار تو ویترین مغازهها را نگاه کنم کافی بود.🌷🌺
همین که...
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست و هشتم》
همین که...🕊
🇮🇷 به #هنگام_غروب یا در یک عصر پرتقالی، شانه به شانه هم راه برویم، کنار ویترینی بایستیم و با هم مجسمه های بلورین، ظروف کریستال، لباس ها، کفش ها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم جذاب بود. این را اطرافیان هم فهمیده بودند. مثلا پدرم می گفت: "آقا مصطفی، هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن. ☺️🌺
#چیزی_هم_نخریدی، نخریدی! " اگر مثلا می گفتی برم سر کوچه یک شیشه شیر بخرم یا می رم هیئت، می گفتم منم میام. یک بار خواستی به گشت شبانه بروی، آماده شدم که بیایم. با حیرت نگاهم کردی، ،: "عزیز، تو گشت شبونه تو رو کجای دلم بذارم. "اما حریفم نشدی، آمدم و در ماشین گشت نشستم. وقتی پیاده می شدی، در را به رویم قفل می کردی. در این گشت ها دوستانت هم همراهت بودند.🇮🇷🌸
🇮🇷 یک بار #دزدی_را_در_محل گرفته بودید، باید می بردید و تحویلش می دادید. در راه کلی با دوستانت از اتفاقاتی که در وقت دستگیری دزد برایتان افتاده بود، گفتید و خندیدید. دزد را با ماشینی دیگر می بردند و من و تو و چند تا از دوستانت در این یکی ماشین. خنده ام نمی آمد و نمی فهمیدم شما برای چه این طور قهقهه می زنید، ولی از اینکه در کنار دوستانت شاد بودی، ته دلم شاد بود.😊❤️
وقتی دزد را تحویل دادی و آمدی، اخم هایت در هم بود و دیگر از آن خنده های مستانه خبری نبود. #علتش_را_که_پرسیدم گفتی:"مسئول کلانتری جلوی چشم ما ازش تعهد گرفت و آزادش کرد. یعنی آقا دزده زودتر از ما از کلانتری بیرون اومد!"بودن با تو را به تنهایی ترجیح می دادم. از حوزه که می آمدم، سرکی هم به مغازه ات می کشیدم. همین که پشت دخل می دیدمت، حالم خوب می شد.✨💚✨
🇮🇷 بعد می آمدم خانه و ناهاری را که صبح زود درست کرده بودم گرم می کردم،سفره می انداختم و #منتظر_می_شدم_تا_بیایی. بعضی روزها هم در همان سرک کشیدن به مغازه متوجه می شدم تنهایی و از دوستانت که بیشتر وقت ها می آمدند خبری نیست. آن وقت می آمدم داخل و کنارت می نشستم.🌺🌷
همان جا با هم چیزی می خوردیم. اگر هم سر و کله دوستانت پیدا می شد #می_رفتم_پشت_مغازه، همان جایی که برایم درست کرده بودی، ودر حالی که به بحث هایتان گوش می کردم، مشغول مطالعه می شدم. هر وقت هم لازم بود از تو مشورت می گرفتم، چون می دیدم هنگام بحث چقدر خوب راهبری می کنی و به نتیجه می رسی.🦜🌷
🇮🇷 برای همین، هروقت حتی دوستانم به دنبال راه حل بودند #با_تو_در_میان_می گذاشتم و نتیجه را به آن ها می گفتم. آق مصطفی، مشورت با تو همیشه به من آرامش می داد. این همان چیزی است که این روز ها خیلی آزارم می دهد. اینکه نیستی تا هر وقت سر یک دو راهی سرگردان ماندم، بگویی:"سمیه از این طرف. "هر چند این را قبول دارم که هستی، ولی به وقت مشورت جایت خالی است. خیلی خیلی خالی است. 🥺💚✨
فاطمه...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹