•~❄️~•
🌱شهید آوینی: ما از سوختن
نمی ترسیم
که چون پروانه ها
عاشق نوریم
و هر جا که نور ولایت است
گرد آن حلقه می زنیم.
#شهیدانه♥️
#شهید_مرتضی_آوینی🕊
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
💟از طرف من به جوانان بگویید
" چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است!بپا خیزید و اسلام خود را دریابید...!!
#شهیدانہ♥️
#شهیدابراهیمهمت🕊
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
🌱اگر اسیر زمان نشوے !
زمــانِ شهادتــ ات فرا خواهد رسید
بہ یقین هر طرف ڪہ مینگرے
شہیدے را مےبینی ڪہ
با چشمان نافذ و عمیقش
نگران توست ڪہ تو چہ میڪنی ؟
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
🌱ميگويند دوچيز است كہ آدمے تا آنهارادارد قـدرنميداند
يكے امنیت وديگری سلامتے
الان شرايط جورے است ڪه بايدبروم تااين دو چيز رابراے مردم كشورم بہ ارمغـان آورم.
#شهیدانہ♥️
#شهیدمهدیعلیدوست🕊
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
3.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•~❄️~•
به موقع تشییع جنازم،
به پیراهن مشکیم مینازم..🖤🥀
#شهیدانہ♥️💔
#شهید_آرمان_علی_وردی🕊💔
#داداشآرمانم😭💔
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
-میگفت..
اگردیدیدکسیساکتوکمحرفاستبهاو
نزدیکشویدتاازاوحکمتبیاموزید.
خدا«حکمت»رابردلِ«آدمهایِساکت»
جاری میکند.
#آیتاللهمجتهدیتهرانی🌱
@mazhabijdn
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_دهم
مشغول دیدن زدن خیابونا بودم، شلوغ نبود خداروشکر رود به هتل رسیدیم همونطور که میخواستم هتل نزدیک حرم بود:
_سلام خانوم خوش اومدید میتونم کمکتون کنم؟
_سلام خسته نباشید یه اتاق میخواستم
_ بله حتما، تنها هستید؟
_ بله
_ مدارکتون لطفا
_ بله بفرمائید
بعد از کارای ثبت اتاق یکی از خدمه به اتاقی که در طبقه ی پنجم بود راهنماییم کرد. نگاهی گذرا به اتاق انداختم ، یه اتاق نسبتا بزرگ با تختی یک نفره سفید بادمجونی کنار پنجره ای که با پرده های حریر سفید پوشیده شده بود ، گلیم فرش بادمجونی رنگی کف اتاق بود که روی سرامیکهای سفید جلوه خاصی داشت . سمت راست اتاق دو تا در بود که یکی سرویس بهداشتی و اون یکی کمد دیواری بود در کل اتاق تمیزو جمع جوری بود
البته بهترین حسنش در این بود که پنجره اتاق دقیقا رو به روی حرم بود ، من این رو خیلی دوست داشتم
نگاهم رو به گنبد طلایی ، حس خوبی تمام وجودم رو در بر گرفت واقعا چه حس خوبی بود
این نزدیکی ، بالاخره حسم کار خودش رو کرد و تصمیم گرفتم همین امشب به حرم برم
وارد محوطه شدم و شروع کردم به خواندن دعای اذن دخول ، ناخودآگاه اشکم جاری شد . یه جای خونده بودم وقتی اشکت در میاد یعنی طلبیده شدی ، یعنی اجازه داری بیا
با همون چشمای اشکی به زیارت رفتم
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_یازدهم
خداروشکر زیاد شلوغ نبود و راحت تونستم زیارت کنم . زیارتم که تموم شد به محوطه برگشتم و نماز زیارت خوندم
بعد از نماز و کلی گریه کردن و درد دل کردن برای آقا و خواستن آرامش برای دلم راهی هتل شدم انقدر خسته بودم که بدون خوردن شام روی تخت افتادم و نمیدونم کی به خواب رفتم
صبح با صدای زنگ گوشی برای نماز بیدار شدم . بعد از نماز کلا خواب از سرم پریده بود نا گفته نماند دلیلش زود خوابیدن سر شب بود
روی تخت نشتستم و به گنبد طلایی خیره شدم ، تسبیح فیروزه دور دستم رو باز کردم و شروع کردم به ذکر گفتن دوباره همون حس سرما کل بدنم رو در بند کشید . نگاه دیگه ای سمت گناه طلایی انداختم ، تسبیح رو به لبام نزدیک کردم و مثل تمام این سالها با اشک بوسیدمش
با خودم زمزمه کردم یعنی الان کجاست؟ اصلا من رو یادش هست؟
بیقرار تر شدم
لعنتی چرا باید به یادم باشه؟ مگه من کی بودم براش که به یادم باشه؟ درمانده به گنبد نگاه کردم
_ آقا تو رو جان جوادت اگه راهی به این عشق نیست بگو به خدا از این درد رهام کن دیگه نمی کشم خسته شدم
چه حال عجیبی دارم خدایا ، ته دلم یه ندای می گفت خدایا رهام نکن از این عشق ، خنده داره ولی عقل و دلم یکی نیست
با کلافگی سری تکون دادم تا این افکار رو از خودم دور کنم ولی بی فایده بود انگار این افکار جزئی از من بودن
سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و شروع کردم به مرور خاطراتم
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_دوازدهم
هفت سال قبل
_ مامان... ماما .. اهههه کجایی مامان
_ ای یامان چیه ؟ چته خونه رو گذاشتی رو سرت ؟
_ وای مامان وای قبول شدم همون دانشگاه که میخواستم ، همون رشته ای که میخواستم ،
_ شوکه شده گفت ؟
_ راست میگی دریا ؟ ..... وای یعنی بالاخره به آرزوم رسیدم ؟
یعنی دخترم دکتر میشه؟
_ وای آره مامان ، پزشکی قبول شدم اونم دانشگاه تهران
یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشم چشمامو تنگ کردم و گفتم :
_ ببین مامان یعنی واقعا خیال داشتی با رتبه یک رقمی قبول نشم؟
خنده شادی کرد و گفت:
_ ایش ... حالا انگار خودش باورش شده ، یادش رفته انگار خونه رو سرش گذاشته بود
_ ای قربون مامانم برم شوخی کردم ، بدو بزن بریم که وقت جشنه
_ بریم دخترم که این بهترین اتفاق زندگیمه باید حسابی جشن بگیریم
_ پس بریم که امشب شام مهمون دریایی
_ آره حتما مهمون دریا از جیب من ؟
_ اه مامان مگه جیب منو شما داره ؟
_ پروی حوالم کرد و سمت اتاقش رفت تا آماده بشه ، همین طور که سمت اتاقم میرفتم خداروشکر میکردم که بالاخره تونسته بودم مامان رو خوشحال کنم