#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیویک
از درواز عبور کردیم انگار بین یک خاکریز دروازه ساخته بودن جاده خاکی که جوانان رو به آغوش کشیده بود جوانهایی که بعضقی از اون ها مشغول ذکر گفتن بودن و بقیه مانند ابر بهار اشک میرختن برای لحظه ای نگاه م به امیر علی افتاد
پاچه های شلوار رو کمی بالا داده بود و پیراهن آبی صبح رو با پیراهنی سفید عوض کرده بود چفیه دو رنگ سبز و سیاهی به دوشش انداخته بود و تسبیح آبی فیروزه ای از دستش آویزون بود نگاهم سمت پاهای برهنش چرخید و باخود گفتم:
_ دیوونه کفش نداره نمیگه پام زخم میشه
با این فکر به صورتش نگاه کردم یه لحظه از دیدن اشکهای گونش احساس کردم ته دلم لرزید یه حس آنی مثل یه نسیم از قلبم گذشت برای دور شدن از افکارم سری تکون دادم و سعی کردم اون حس عجیبی که باعث میشد به امیر علی نگاه کنم رو نادیده بگیرم
کم کم از دور یه ساختمون با سقف گنبدی آبی دیده میشد از مریم پرسیدم :
_ مریم اون ساختمون چیه ؟
_ مریم مقبره شهدای گمنام
_ آهان
بازم در سکوت مشغول دید زدن اطراف شدم
نگاهم به سنگ سفیدی بود که با خط زیبای شهید گمنام روشون حک شده بود دوباره همون حس عجیب در قلبم شروع به جوشش کرد و از ذهنم گذشت :
_ چه غریبانه ، یعنی الان پدر و مادر این شهدا که حتی نمیدونن که قبر پسرشون کجاست چه حالی دارن ؟