🕊️بِــسـمِ رَبِّ الـشُّـهَـداءِ وَ الصِّـدّیـقیـن🕊️
۱۹ اردیبهشت سالروز شهادت
🥀شهید حسن قاسمی دانا🥀
خاطره ای از شهید قاسمی دانا به روایت شهید مصطفی صدر زاده
تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند.
ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم
یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد
چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند
خندید!
من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید
و گفت «مگر خاطرات #شهید کاوه را نخواندی؟
که شب روی #خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد.
نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری»
در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است»
حسن می خندید و میگفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده
و من به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی برایش افتاد
و
بعد هم چه خوب به #شهادت رسید.
واحد ایـثـار و شـهــادت
هـیئـت ثـارالـلـه زنـجـان
(رهروان امام و شـهداء)
|شُــهَدا سَـنگِ نِـشـانَنــد|
|کـِـه رَه گُــــم نَــشــــود
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📗کتاب ؛
سروها ایستاده می مانند
شهید حسن قاسمی دانا
به روایت مادر شهید
به قلم مریم عرفانیان
برشی از کتاب ؛
🍃آهسته پشت دیوار موضع گرفتیم و از صدای پا احساس کردیم دشمن پشت دیوار اتاق است. فاصله ما تنها یک دیوار 30، 40 سانتی متری بود. تکفیری ها هم متوجه ما شده بودند و با صدایی وحشت زده و خشن گفتند: «مین؟ مین؟» به زبان عربی یعنی (تو کی هستی؟) می خواستند بفهمند که بالاخره خودی هستیم یا غریبه؟ حسن ضامن نارنجک را کشید و آن را داخل حفره دیوار پرت کرد و گفت: «شیعه علی بن أبی طالب امیرالمؤمنین (ع)» نارنجک با صدایی بلند منفجر شد. ناله تکفیری ها به گوش رسید... .🍃
شهید حسن قاسمی دانا متولد شهریورماه سال 63 بود که در سال 93 داوطلبانه به #سوریه رفت و در اردیبهشت همان سال به #شهادت رسید. پیکر این شهید همزمان با سالروز وفات #حضرت_زینب در #مشهد تشییع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد.
#انتشارات_روایت_فتح
#کتاب_شهدا
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#مدافعان_حرم
واحد ایـثـار و شـهــادت
هـیئـت ثـارالـلـه زنـجـان
(رهروان امام و شـهداء)
|شُــهَدا سَـنگِ نِـشـانَنــد|
|کـِـه رَه گُــــم نَــشــــود
@sarzn_ir
ثار
#روایت
در مهاباد مستقر بوديم.
وقت #نماز، قرار شد نماز را به جماعت بخوانيم. روحاني در جمع ما نبود؛ همه، بچه هاي سپاه بوديم.
#بروجردي هم در ميان ما بود. گفتيم: امام جماعت بايستد. قبول نمي کرد. همه دورش جمع شدند و اصرار کردند. همه اش بهانه مي آورد و مي گفت: «چرا من؟ يکي از ميان خودتان جلو بايستد.»
ولي چه کسي حاضر مي شد در جايي که بروجردي حضور دارد، امام جماعت بايستد؟
با هزار مشکل او را فرستاديم جلو؛ رفت امام جماعت ايستاد و نماز را خوانديم.
نماز ظهر که تمام شد دسته جمعي دعا خوانديم. دعا که تمام شد، صلوات فرستاديم. اما با تعجب ديديم که بروجردي برخاست و ايستاد؛ مدتي به ما نگاه کرد و بعد شروع به صحبت کردن نمود.
گفت: «بچه ها! مواظب باشيد به #خدا دروغ نگوييد. خدا مي بيند و از قلب ما خبر دارد.»
ساکت شد و به فکر فرو رفت. دوباره گفت: «شما که مي گوييد #الهي عظم البلاء ، آيا اعتقاد داريد که #بلا داريد؟ کدام بلا را مي گوييد؟ واقعاً به اين درجه رسيده ايد که دچار بلا شده باشيد؟»
همه مات و مبهوت شده بودند. فکر کردم که آيا واقعاً دعاهايم از ته دل و از عمق وجودم است؟! آيا آن بلايي را که بارها و بارها در دعا زمزمه کرده ام، مي دانم چيست؟! آيا با خودم رو راست هستم؟!
مدتي گذشت؛ نشسته بوديم و دربارة حرفهاي او فکر مي کرديم. يکي از بچه ها بلند شد و تکبير گفت. بروجردي مي خواست قامت ببندد؛ آن قدر توي فکر رفته بوديم که متوجه نشديم او کي به نماز ايستاد.
صداي مکبّر که بلند شد، از جا برخاستيم. آمادة نماز دوم شديم، ولي حرفهاي او هنوز توي گوشم بود.
#شهید_محمد_بروجردی
#مسیح_کردستان
#سالگرد_شهادت
واحد ایثـار و شهـــادت
هیئت ثـارالـلـه زنـجــان
(رهروان امـام و شهـدا)
|شُـهَـدا سَنگِ نِـشـانَنـــد|
|کــه رَه گـُــم نَـــشــَــوَد|
@sarzn_ir
ان شاءالله مؤثر باشیم در تحقق این مسیر پر پیچ و خم و دستیابی به کمال و دستیابی به همه اون ارزش هایی که بخاطر اون آفریده شدیم ان شاءالله.
#شهید #عباس_دانشگر
واحد ایثـار و شهـــادت
هیئت ثـارالـلـه زنـجــان
(رهروان امـام و شهـدا)
|شُـهَـدا سَنگِ نِـشـانَنـــد|
|کــه رَه گـُــم نَـــشــَــوَد|
@sarzn_ir
.
🕊️بِــسـمِ رَبِّ الـشُّـهَــداءِ وَ الصِّــدّیـقیــن🕊️
.
خيره شده بود به آسمان ، حسابے رفته بود توے لاک خودش
بهش گفتم :
« چے شده محمد؟ »
انگار که بغض کرده باشد
گفت:«بالاخره نفهميدم اربــــاً اربــــا يعنے چے؟
ميگن آدم مثل گوشتــــ
کوبيده ميشه...
يـــــا
بايد بعداز عمليات کربلاے 5 برم کتاب بخونم
يـــــا
همين جا توے خط مقدم بهش برسم »
توے بهشت زهرا که مے خواستند دفنش کنن ، ديدمش جواب سوالش رو گرفته بود
با گلوله توپے که خورده بود به سنگرش ...
اربــــاً اربــــا شده بود. ، مثل مولايش حسين عليه السلام...
خاطـــــره اے از شهيد دکتر سيد محمد شکرے
#شهید_محمد_شکری
#خاطره
#جبهه
واحد ایثـار و شهـــادت
هیئت ثـارالـلـه زنـجــان
(رهروان امـام و شهـدا)
|شُـهَـدا سَنگِ نِـشـانَنـــد|
|کــه رَه گـُــم نَـــشــَــوَد|
@sarzn_ir
🕊️بِــسـمِ رَبِّ الـشُّـهَــداءِ وَ الصِّــدّیـقیــن🕊️
هـر کس براے دیده شدن کــــــــار نکنــد
خـــــــــدا
بــــرای دیــده شدنش کــــــــار میکــــند
واحد ایـثـار و شـهــادت
هـیئـت ثـارالـلـه زنـجـان
(رهروان امام و شـهداء)
|شُــهَدا سَـنگِ نِـشـانَنــد|
|کـِـه رَه گُــــم نَــشــــود
@sarzn_ir
🕊️بِــسـمِ رَبِّ الـشُّـهَــداءِ وَ الصِّــدّیـقیــن🕊️
ای هادی طریق دوست!
ای که لبانت جایگاه پرواز فرشتگان بود و گوهر کلامت، ذکر و رضای حق.
با تو سخن می گویم؛ از آن هنگام که در بستر بیماری، چگونه با معبود خویش نجوا کرده و دیدن چهره جمال دوست را انتظارمی کشیدی.
در آن هنگامی که فرشتگان و شقایق های سرخی که چراغ سعادت را به دستشان داده بودی؛
به زمین آمده و در اطراف بسترت پای کوبی می کردند.
فرشتگانی که از پرتو نور چنین عبدی و دلداگی با معبودش، وامانده اند.
اما؛
زمینیان چشمهای شان به آسمان دوخته و دست های شان به بارگاه الهی گره خورده بود.
صدای” یا رب یا رب” هستی را فرا گرفته بود تا خورشید قلب های شان غروب نکند.
اماما!
چگونه در باورمان مے گنجید که دیگر نواے کبریائیت به گوش نمے رسد و جهانے را سکوت فرا گرفته است!
چگونه در باورمان مے گنجید که در سجاده سبز عرفانیت، عطر روح خدا را نمی توان حس کرد!
واحد ایـثـار و شـهــادت
هـیئـت ثـارالـلـه زنـجـان
(رهروان امام و شـهداء)
|شُــهَدا سَـنگِ نِـشـانَنــد|
|کـِـه رَه گُــــم نَــشــــود
@sarzn_ir