eitaa logo
آرِزویَـم شّهـٰادَت🕊
3.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
12 فایل
°•﷽•° آری؛ رَفتـَند...🌿 تا آراّمـ سَر بر بالیّـن بُگـذاریم🪁 او بـَرای آرامـِش تو جـاّنــ، داد...❣️ حاّلـ تو چه کــَردی برایِ او؟...(": شروعمون: ¹⁴⁰¹/⁹/² پاﯾاﻧموטּ:شه‍اנتموטּ اِטּ شاءلله🖐🏻♥ #کپی؟حلالت رفیق مدیر : @Mirdar90
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 امام صادق علیه‌السلام نفس کسی که بخاطر مظلومیت ما اندوهگین شود، تسبیح است و اندوهش برای ما، عبادت است و پوشاندن راز ما جهاد در راه خداست. 🍁 📚 أمالي شیخ مفید، ص٣٣٨ https://eitaa.com/shahid098
🌱 امام صادق عليه‌السلام به خدا سوگند من كتاب خدا را، از آغاز تا پايانش، چنان مى‌دانم كه گويى در مشت من است. خبر آسمان و زمين و گذشته و آينده در قرآن موجود است. خداوند عزّوجلّ فرموده است: «بيان هر چيز در قرآن هست». 🌹 📚 الكافي، ج۴، ص۲٢٩، ح١ https://eitaa.com/shahid098
-یه‌بنده‌خدایی.. خیلی‌قشنگ‌تعریف‌کرد میگفت‌میخواستی‌گناه‌کنی عاشورا‌‌روبه‌‌یادبیار که‌امام‌حسین‌گفت!! (هَل مِن ناصرِ یَنصُرنی) یه‌وقت‌این‌گناه‌کاری‌باهات‌ نکنه‌که‌صدای‌امام‌‌زمانتو‌نشنوی‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‌ https://eitaa.com/shahid098
<<با افتخار >> من یک‌ بچه شیعه هستم افتخار میکنم به دینِ ۱۴۰۰ سال پیش افتخار میکنم به قرآن ۱۴۰۰ سال پیش ((من بچه شیعه هستم )) افتخار میکنم به آخرت و عقبیِ حسین(ع) نسل من🖤 نسل زینب است 🥀 زینب یعنی: شجاعت ، یعنی مبارزه و نبرد ، یعنی گفتار و کرار حیدر
امروز متوسل میشیم به شهیدی که با لباس و غسل شهادت به استقبال شهادت رفت🕊 < شهید محمد مهدوی > شادی روح پاک شهید نفری پنج صلوات بفرستیم🕊🌾 https://eitaa.com/shahid098
سلام ✨ شرمنده حلال کنید برای این چند روز دوباره فعالیت ها شروع شد 🙏🏻 زندگینامه شهید محمد مهدوی هم قرار میدم زندگینامه خیلی جالبی دارن 🙏🏼
راستی دوستانی که در چله دعا نور شرکت کردید امروز ۱۲ امین روز چله هست 👌🏻🙏🏼
<لباس شهادت> محمد هر سال زمان تحویل سال حرم آقا امام رضا (علیه‌السلام) بود. چون خیلی به حضرت علاقه داشت. او همیشه آن حالت روحانی را داشت؛ اما زمانی که از مشهد برگشت حال دیگری داشت. پای سفره نشسته بود، برادر محمد می‌گفت: مامان این پسرت روحش رفته و تنها جسمش در کنار ماست. اصلا یک جور دیگر شده. محمد یک هفته قبل از شهادتش رفت لباس خرید. همیشه با پدرش برای خرید لباس می‌رفت. این بار خودش رفته بود خرید و یک دست لباس خاکی خریده بود. او همیشه یک پیراهن سفید می‌پوشید به همراه شلوار پارچه‌ای، پیراهنش هم همیشه روی شلوارش بود. وقتی لباس‌های جدیدش را پوشید پدرش گفت: به به چه لباس قشنگی، چقدر هم به تو می‌آید، مثل اینکه تیپت را عوض کردی. گفت: این لباس خاصی است. گفت: یعنی چه؟ گفت: لباس شهادت است. پدرش گفت: کو شهادت کو جنگ؟ گفت: خدا بخواهد باب شهادت را باز کند می‌کند. یک زمانی می‌گفت: اگر فرشته‌ها بگن چی می‌خوای از خدا می‌گم شهادت شهادت همه آرزومه، شهادت شهادت رویای ناتمومه. همیشه این را می‌خواند و مداحی می‌کرد. در میلاد ائمه خوشحال بود و شیرینی می‌داد و در شهادتشان حزن داشت و مشکی می‌پوشید و می‌گفت: آجرک‌الله یا بقیه‌الله. پدرش جبهه رفته بود، محمد به پدرش می‌گفت: متاسفم برایت چکار کردی که به شهادت نرسیدی؟ می‌گفتم: مادر اینطور نگو اگر پدرت شهید شده بود الان شما کجا بودید؟ می‌گفت: خب نباشیم ما برای پدر چکار کردیم؟ https://eitaa.com/shahid098
با شهدا نماز شب می‌خواند آن روز با همان عرقی که خریده بود برایش شربت درست کردم. دستم را که دراز کردم شربت را به او بدهم از دلم گذشت که این شربت شهادت است که به او می‌دهم. یکدفعه دستم را به دندان گرفتم و گفتم: این چه حرفی است که من زدم. محمد شربت را خورد و رفت منزل آیت‌الله حقیقت. محمد جمعه‌ها می‌رفت مراسم مرحوم آقای حقیقت، کلا به یک جلسه سخنرانی اکتفا نمی‌کرد و چندین مراسم می‌رفت، شب زنده داری با شهدا، نماز سر مزار شهدا می‌خواند، می‌گفتم: شب‌ها دارالرحمه نرو، می‌گویند شب‌ها در قبرستان نمانید، خوب نیست. می‌گفت: شهدا زنده هستند، آن‌ها با من ذکر می‌گویند و نماز شب می‌خوانند. اینقدر به شهدا نزدیک شده بود. محمد مسئول واحد شهدای کانون رهپویان هم بود. یک روز آمد گفت: شهدا من را دعوت کرده‌اند گفتم: چرا؟ گفت: مسئول واحد شهدا شده ام، دعا کن بتوانم کاری برای شهدا انجام دهم https://eitaa.com/shahid098
خواب کبوتر پرپرشده معمولا وقتی محمد می‌رفت من دیگر نمی‌خوابیدم، می‌رفتم و برای برادرش که برای کنکور درس می‌خواند صبحانه و میوه می‌گذاشتم که خوابش نبرد و درس بخواند؛ اما آن روز وقتی رفتم اتاق محمد، دراز کشیدم و خوابم برد. خواب دیدم که یک کبوتر سفید در حیاط خانه پدرم پرپر شده و کل حیاط از پر سفید پوش شده و کبوتر هم وسط این پر‌ها افتاده، بالش شکسته و گردنش خم شده. دو دستم را بردم زیر بدن کبوتر و آن را بردم در بالاترین نقطه پشت‌بام خانه گذاشتم. در خواب می‌گفتم: چه کسی با تو طفل معصوم این کار را کرده، اینجا می‌گذارمت تا بیایند به تو کمک کنند. وقتی کبوتر را گذاشتم از خواب بیدار شدم و خواب را هم از یاد برده بودم. غسل شهادت در روز آخر محمد هر روز غسل شهادت می‌کرد. روز آخر هم رفت حمام و برگشت و لباسش را پوشید و باز هم برادرم گفت: چه لباس قشنگی. محمد جلوی پیراهنش را گرفت و گفت: دایی این لباس شهادت است. اگر هم شهید نشدم لبنان می‌روم. حالا برادرم مدام می‌گوید‌ای کاش در آن لحظات از او فیلم می‌گرفتم، انگار ما خواب بودیم و نمی‌دانستیم او چه می‌گوید. https://eitaa.com/shahid098
شب حادثه🕊 ما هر شب خانوادگی می‌رفتیم حسینیه، آن شب برای ما مهمان آمده بود و تا آن‌ها بروند کمی‌دیر شد. پدرش گفت: نرویم حسینیه، آخر مراسم است. گفتم: نه مراسم عزیز زهراست و بال ملائکه پهن است، باید برویم. همین طور که داشتم آماده می‌شدم برویم یک لحظه روی صبحانه خوری آمدم پایین. پدر محمد گفت: می‌خواهی نرویم. گفتم: نه مشکلی نیست. اصلا قرار نبود محمد بیاید. پدرش گفت: می‌رویم مراسم و من وسط مراسم می‌روم و محمد را می‌آورم. محمد همیشه می‌گفت: بابا کتاب زیاد بخر. زیاد کتاب می‌خواند. دعا و قرآن و نهج‌البلاغه می‌خواند و در کنار این‌ها کتاب‌های دیگر را هم می‌خواند و اطلاعات بالایی داشت و در هر زمینه‌ای می‌توانست بحث کند. پدرش می‌گفت: من آن شب آمدم برای محمد کتاب بخرم، یک لحظه دیدم محمد مانند یک نور وارد حسینیه شد و با دوستانش شروع به صحبت کرد. رفتم پیشش و گفتم: قرار بود خودم بیایم دنبالت. گفت: هر چه فکر کردم دیدم حیف است که امشب نیایم. با شاگردم صحبت کردم که امشب نروم و جلسه بعد بیشتر برایش وقت بگذارم. پدرش گفت: محمد از من خداحافظی کرد. همیشه او آخر دسته می‌ایستاد و محمد جلوی دسته. پدرش گفت: آن روز من آمدم بیرون و جای من و محمد عوض شد. محمد از در آخر وارد شده بود و پدرش از در جلو که بمب منفجر شد. من هم در قسمت خواهران بودم. خانم‌ها خیلی ترسیده بودند و جیغ می‌زدند، پدرش خیلی نگران شده بود که مبادا برای من اتفاقی افتاده باشد آمده بود سمت ما. لحظه‌ای بود که هیچ کس حواسش به خودش نبود. شیشه‌ها خرد شده بودند، دیوار‌ها ریخته بود پایین و دود همه جا را گرفته بود. من هم کفش‌هایم در دستم بود و می‌دویدم سمت در حسینیه، تمام پاهایم پر خرده شیشه شده بود؛ اما چیزی حس نمی‌کردم. یک لحظه همسرم را دیدم که می‌پرسد سالمید؟ گفتم: بله. فقط نگران برادرم بودم گفتم: از حمید خبر داری؟ گفت: محمد هم آمده بود. تا این را گفت: کبوتری که صبح در خواب دیده بودم آمد جلوی چشمم. گفتم: برو، ولی دیگر محمدی نیست. گفت: چرا اینجوری می‌گویی. گفتم: برو می‌فهمی. رفته بود و دیده بود که برادرم محمد را بغل گرفته که از حسینیه بیرون بیاوردش. محمد پهلو و سرش آسیب دیده بود، در صورتی که بسیاری از پیکر‌ها تکه تکه شده بودند. برادرم فکر نمی‌کرده که محمد تمام کرده باشد و فکر می‌کرده بیهوش شده، برای همین هم او را داده بود بغل پدرش و رفته بود سراغ بقیه که شرایط بدتری دارند. پدر محمد او را برده بود بیمارستان؛ اما محمد در خود حسینیه تمام کرده بود. https://eitaa.com/shahid098
ببخشید متن ها طولانی هست ولی زیاد وقت نمیگیره 🕊👌🏼 با شهدا غریب هم یکم آشنا بشیم بد نیست 🌹🙏🏼