eitaa logo
آرِزویَـم شّهـٰادَت🕊
3.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
12 فایل
°•﷽•° آری؛ رَفتـَند...🌿 تا آراّمـ سَر بر بالیّـن بُگـذاریم🪁 او بـَرای آرامـِش تو جـاّنــ، داد...❣️ حاّلـ تو چه کــَردی برایِ او؟...(": شروعمون: ¹⁴⁰¹/⁹/² پاﯾاﻧموטּ:شه‍اנتموטּ اِטּ شاءلله🖐🏻♥ #کپی؟حلالت رفیق مدیر : @Mirdar90
مشاهده در ایتا
دانلود
2.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسدار امیر حسین صالحیان توسط قاچاقچیان در شهر چالدران زیر گرفته شده و به شهادت رسید ....... قسمتی از فیلم شهید صالحیان رو میبینید https://eitaa.com/shahid098
بندھ ے من! تو بھ هنگامی‌کھ بھ نماز می‌ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم کھ گویی همین یڪ بنده را دارم، تو چنان غافلی کھ گویا صدها خدا دارے...💔 سر سجاده عشق: التماس دعای فرج :))
هدایت شده از ‌فرزندان مسجدی
🔸يه فلج قطع نخاعى از خواب كه بيدار میشه منتظره يک نفر بيدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگه شو انجام بده. ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده... 🔹يه نابينا از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نميبينه، خورشيد و نميبينه، صبح رو نميبينه. ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار فقط يكروز بتونه نزديكاش و عزيزاش و آسمون و و زندگى رو با چشماش ببينه... 🔸يه بيمار سرطانى دلش ميخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكن هاى قوى زندگى كنه و درد نكشه... 🔹يه كر و لال آرزوشه بشنوه بتونه با زبونش حرف بزنه... 🔸يه بيمار تنفسى دلش ميخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيزن نفس بكشه... 🔹يه معتاد در عذاب آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره... 💠الآن مشكلت چيه دوست من؟ 🎀دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند 💪با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن 💓تو خيلى خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، ناشكرى نكن. آسونا رو خودت حل كن سختاشم خدا🙏 🔅ﺧﺪﺍﯾﺎ ! 🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ ! 🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ ! 🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ ! 🔶ﮐﻪ : 🔹ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ ! 🔹ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ ! 🔹ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ !
عاشقان وقت نماز است.... ♡ اذان می گویند... شرط عاشقی تاخیر نیست⚡️ حی علی الصلاه 📿 💚تا صدای اذان توی شهر می‌پیچه ناامیدی حرومه! صدای اذان رو بشنوید.. پاشید وضو بگیرید نماز بخونید و با خدا درد و دل کنید 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
رفیق☺️ بعـــد نمــــازت ڪه خواستے دعــــــا ڪنی...🤲🏻 اســـم مـــــارو هم اون وسط،مَسَطا بیــــــارے ممنون میشمـ🌹
آرِزویَـم شّهـٰادَت🕊
نماز بى ولاى او عبادتى است بى وضو..
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم‌ جان‌ به‌ بابات‌ بگو‌ برام اربعینومو‌ امضا‌ کنه https://eitaa.com/shahid098
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت فاطمه با مکث چشم هاشو باز کرد، ولی اشک هاش بیشتر شد.ناراحت به علی نگاه میکرد.علی اشک های فاطمه شو پاک میکرد. متوجه معنی نگاهش شد. دیگه نتونست تحمل کنه،از اتاق بیرون رفت. فاطمه رو بردن خونه. نماز صبح شو نشسته خوند و خوابید. علی سرکار نرفت. تمام مدت کنار تخت فاطمه نشسته بود و نگاهش میکرد.فاطمه چشم هاشو باز کرد.علی لبخند زد ولی باز هم فاطمه ناراحت نگاهش میکرد. -علی باش...من حالم خوب نمیشه..آخرش میمیرم.. تو چه راضی باشی چه نباشی،این سختی ها هست ولی اگه راضی باشی هم تحملش برات راحت تره هم ثوابش برات بیشتره...آدم وقتی به سختی های بزرگتر فکر میکنه، تحمل سختی ای که توش هست،راحت تر میشه..به سختی های امام علی(ع) فکر کن.برای غصه های امام علی(ع) گریه کن..از خدا و امام علی(ع) بخواه تو سختی هات کمکت کنن...علی جانم، راضی باش..به مردن من راضی باش. علی دیگه نتونست تحمل کنه. از اتاق بیرون رفت.در رو بست و پشت در نشست. زینب جلوش ایستاد. بخاطر بغض باباش،بغض کرد،بعد گریه کرد.زهره خانوم از اتاق بیرون اومد. وقتی علی و زینب رو دید،اونم گریه کرد.زینب رو بغل کرد،به آشپزخونه برد و آرومش کرد. علی بلند شد و از خونه بیرون رفت. بی هدف راه میرفت.به اطراف و آدم ها توجهی نداشت.خیلی راه رفت. صدای اذان شنید. به اطراف دقت کرد.روبه‌رو‌ی امامزاده ایستاده بود.همون امامزاده ای که افشین،علی شد. بعد نماز سجده رفت. خیلی طول کشید.سر از سجده برداشت. همونجایی که برای اولین بار با فاطمه نشسته بود،نشست و به ضریح رو به روش خیره شد.فکر میکرد.به همه زندگیش،به فاطمه،به خدا،به امام علی(ع). با خدا حرف میزد. *خدایا،تا حالا هرچی ازت خواستم بهم دادی.پس چرا سلامتی فاطمه رو نمیدی؟!...خدایا،منو با فاطمه امتحان نکن.من بدون فاطمه تنها میشم ... تنهاتر از امام علی(ع)؟ ... خدایا،من امام علی (ع) نیستم.از من نگیر... اونقدر اونجا نشست،و فکر کرد که اذان مغرب شد.نماز مغرب هم همونجا خوند. آخرشب،زهره خانوم مشغول خواباندن زینب بود.حاج محمود به اتاق فاطمه رفت.فاطمه چشمش به در بود.وقتی حاج محمود رو دید لبخند زد. حاج محمود رفت داخل. -باباجونم،لطفا درو ببندین. به سختی یه کم نشست.حاج محمود درو بست و کنار فاطمه نشست.فاطمه گفت: _علی نیومده؟ -نه. -بهش زنگ زدین؟ -گوشی شو نبرده.میخوای برم تو خیابان ها دنبالش؟ -نه..بابا،بعد از من علی رو تنها نذارین. خانواده ش باشین،بیشتر از الان.کمکش کنید ازدواج کنه.بهش بگید من ازتون خواستم. به سه تا دفتر تو قفسه کتاب هاش اشاره کرد و به حاج محمود گفت: _لطفا اونارو بدید. حاج محمود دفترها رو به فاطمه داد.... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج محمود دفترها رو به فاطمه داد و دوباره نشست.فاطمه دو تا از دفترها رو جدا کرد و گفت: _اینا برای علیه.بعد مرگ من،هروقت صلاح دیدید بهش بدید.وقتی که حالش بهتر شد،با مرگ من کنار اومد...این یکی برای زینبه.وقتی به سن تکلیف رسید، بهش بدید. گوشی شو برداشت. رمز شو به پدرش گفت،بعد بازش کرد.تو قسمت صداهای ضبط شده رفت وصفحه گوشی شو به پدرش نشان داد.گفت: _پنجاه تای اول برای زینبه.قصه ها و لالایی هایی که براش گفتم.گاهی براش بذارید.سی و هشت تای بعدی برای علیه. وقتی دیگه نتونستم براش بنویسم، صدامو ضبط کردم.اینا هم با همون دفترها بهش بدید. به آخرین صدای ضبط شده اشاره کرد و گفت: _اگه بعد مرگ من خیلی بهم ریخت اینو براش بذارید. یه کاغذ از توی یکی از دفترها بیرون آورد و گفت: _این آدرس سه تا خانواده ست که از نظر مالی نیاز به کمک دارن..اینم آدرس بچه های منه.اگه براتون سخت نبود،براشون پدربزرگ باشین. بعد به پدرش نگاه کرد و گفت: _باباجونم،حلالم کنید.برام خیلی دعا کنید. اشک هاش جاری شد. -من دیگه هیچ کاری برای آخرت خودم نمیتونم انجام بدم.فقط دعاهای شماست که میتونه نجاتم بده. فاطمه دیگه چیزی نگفت. ولی چشم های حاج محمود حرف های زیادی داشت برای گفتن.غصه ی پدری که دختر بیست و هفت ساله ش بهش وصیت میکرد. نزدیک اذان صبح بود. علی هنوز تو امامزاده نشسته بود.بعدنماز سمت خونه راه افتاد.خیلی وقت بود آفتاب دراومده بود که به خونه رسید. یا الله گفت و وارد شد. حاج محمود هم خونه بود.امیررضا تماس گرفت.وقتی متوجه شد حاج محمود سرکار نرفته،نگران شد و تصمیم گرفت با محدثه بره اونجا. علی بعد از سلام کردن به حاج محمود و زهره خانوم،پیش فاطمه رفت.فاطمه بیدار بود و ذکر میگفت. وقتی علی رو دید لبخند زد و سلام کرد. علی با بغض جواب سلامشو داد.فاطمه دستشو سمت علی دراز کرد. علی جلو رفت. دست فاطمه رو گرفت و کنار تخت روی زمین نشست.چند دقیقه فقط به هم نگاه کردن. فاطمه گفت: _علی،راضی هستی؟ علی به زمین نگاه کرد و گفت: -نمیتونم -به من نگاه کن. علی با مکث نگاهش کرد. -عمر معمول آدم ها تو این دنیا زیر صد ساله،درسته؟...آدم تو این دنیا اگه دویست سال هم عمر کنه،وقتی موقع مرگش برسه،میگه مثل چشم به هم زدن بود..علی جانم تو این چشم به هم زدنت اگه باشی،تو ابدیتت راحتی. سختی های این دنیا،هرچقدر هم سخت باشه،زود تموم میشه...علی،اگه الان با رضایت امتحان های سخت رو تحمل کنی،خدا جوری با مهربانی بغلت میکنه که خودت هم باورت نمیشه.فقط کافیه تو یه قدم برداری...علی،من میخوام تو بهشتی باشی.جان فاطمه عمرتو جز با خدا معامله نکن. علی سرشو روی تخت گذاشت و تو دلش با خدا حرف میزد. *خدایا،من فاطمه رو دوست دارم..تو که با سختی بهم دادیش...خودت کمکم کن. -علی جانم. علی سرشو آورد بالا..... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱