eitaa logo
آرِزویَـم شّهـٰادَت🕊
3.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
12 فایل
°•﷽•° آری؛ رَفتـَند...🌿 تا آراّمـ سَر بر بالیّـن بُگـذاریم🪁 او بـَرای آرامـِش تو جـاّنــ، داد...❣️ حاّلـ تو چه کــَردی برایِ او؟...(": شروعمون: ¹⁴⁰¹/⁹/² پاﯾاﻧموטּ:شه‍اנتموטּ اِטּ شاءلله🖐🏻♥ #کپی؟حلالت رفیق مدیر : @Mirdar90
مشاهده در ایتا
دانلود
-آرزوی حرمت کرد مرا دیوانه..🫀⛓️
حضرتِ‌اباعبداللّٰه! تاریڪےشبهاےمراروشن‌ڪن توباحُرچہ‌ڪرده‌اے؟! همان‌بامن‌ڪن💔))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حالاتمام‌دغدغه‌ام‌این‌شده‌حسین این‌اربعین‌کربلامیبری‌مرا . . ؟!🥲 ❤️‍🩹
تومیگی‌رفیقمی.. توازاون‌رفیق‌صمیمیا((: من‌میگم‌غلامتم.. من‌ازاون‌غلام‌قدیمیا..🙂💔 🌱
هرچه‌بیشتربه‌خاطرخدا صبر کنیم خدابیشتربه‌خاطرما عجله‌ خواهدکرد وهرچه‌بیشتردر سختی هالبخندبزنیم خدازودتر آسایش‌ رابه‌مامی رساند -استادپناهیان
امر به معروف و نهی از منکر ؟ + فعلا شرایطش‌ نیست . . . خدااا نکنه روزی برسه که برای نماز هم بگیم الان موقعیتش نیست و نمیشه نماز خوند . .
+واسه‌جلب‌نظرورضایت‌بقیه نظرخداش‌رو‌پشت‌گوش‌میندازه آخ‌که‌این‌جورآدما‌چقدرحقیر‌وبدبختن... اون‌دنیا‌همینایی‌که‌واس‌رضایت‌و لبخندشون‌خودت‌روبه‌گناه‌انداختی.. ولت‌می‌کنن،اصلاًیکی‌بایدبه‌داد خودشون‌برسه... تنهاکسی‌که‌می‌تونست‌نجاتت‌بده‌خدابود که‌خدارو‌هم‌فروختی‌به‌یه‌لبخندونگاه‌بقیه..
مهم تر از دعا برای تعجیل فرج، دعا برای ثبات قدم در عقیده و عدم انکار حضرت، تا ظهور اوست...! 👤 آیت الله بهجت
خـ♥️ــدای بزرگ میخواند مـ✋ــا را ♦️عاشقان وقت نماز است ♦️اذان میگویند ᪥࿐࿇🌹࿇࿐᪥ ᪥࿐࿇🌹࿇࿐᪥ ♥️اَللّهُ اَکبَر🌙 ♥️اَللّهُ اَکبَر🌙 ♥️اَللّه اَکبَر🌙 ♥️اَللّهُ اَکبَر🌙 ♦️اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ ♦️اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ ♦️اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه ♦️اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه ♦️اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّه ♦️اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّه ♦️حَی عَلَی الصَّلاةِ ♦️حَی عَلَی الصَّلاةِ ♦️حَی عَلَی الْفَلاحِ ♦️حَی عَلَی الْفَلاحِ ♦️حَی عَلی خَیرِ الْعَمَل ♦️حَی عَلی خَیرِ الْعَمَل ♥️اَللّهُ اَکبَر🌙 ♥️اَللّهُ اَکبَر🌙 ♥️لا اِلَهَ إِلاَّ اللّه🌙 ♥️لا اِلَهَ إِلاَّ اللّه🌙 ♦️التــ🤲🏻ـــــماس دعا♦️
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست. فاطمه جلو رفت.جعبه شیرینی رو از علی گرفت و گفت: _ممنون علی جان،زحمت کشیدی. جعبه رو به مامانش داد و گل رو گرفت. -خیلی قشنگه. به علی نگاه کرد و گفت: -مثل همیشه. دست علی رو گرفت و به بقیه گفت: _ببخشید،ما الان میایم. باهم به اتاق رفتن. جلوی علی ایستاد و نگاهش میکرد.علی هم با شرمندگی نگاهش میکرد. -علی جانم،دلم خیلی برات تنگ شده بود.آخه من خیلی دوست دارم. -فاطمه... من..خیلی شرمنده م...شرمنده ی خوبی های تو...شرمنده ی بدی های خودم...ولی...بدون تو نمیتونم زندگی کنم...میشه منو ببخشی؟ -علی،تو از وقتی توبه کردی بدی ای به من نکردی... با لبخند گفت: -برای همینه که منو دیوونه‌ی خودت کردی دیگه. علی هم لبخند زد. _حالا شام آشتی کنان رو میخوای کجا بهم بدی؟من یه شام درست و حسابی،تو یه جای درست و حسابی میخوام ها. -با این تفاسیر قهر کردن هم به صرفه نیست. -پس قهر کردی که خرجت کمتر بشه؟ دوتایی خندیدن. علی گفت: _برو آماده شو بریم. چشمش به قاب عکس خودش روی میز فاطمه افتاد.فاطمه متوجه نگاه علی شد.گفت: _فکر کردی میتونی از دست من راحت بشی؟ با بقیه خداحافظی کردن و رفتن. بعد از خوردن شام تو یه رستوران،به خونه شون رفتن.علی گفت: _این دو هفته سخت ترین روزهای زندگیم بود.حتی از انتظاری که برای کنار تو بودن کشیدم هم سخت تر بود. مخصوصا وقتی غذاهایی که برای من درست میکردی،میخوردم.همه اون غذاها رو با بغض خوردم. _علی جانم،مهم الان من و توئه.اینقدر به گذشته فکر نکن.فکر کردن به گذشته در حدی خوبه که کارهای اشتباه مون رو تکرار نکنیم...بخاطر گذشته،روزهای الان مون رو از دست ندیم. با لبخند گفت: _چشم ها تو ببند. علی چشم هاشو بست.فاطمه دفتر نامه هایی که براش نوشته بود رو آورد و گفت: _حالا باز کن. چشم ها شو باز کرد.دفتر رو گرفت و گفت: -این چیه؟ نامه ی اعماله؟ فاطمه خندید و گفت: _نه،نامه احساسه. علی بازش کرد. بی هیچ عکس العملی میخوند.اولین نامه رو خوند.دومیش رو خوند،سومیش هم خوند.فاطمه گفت: _همه شو میخوای همین الان بخونی؟ علی نگاهش کرد.هنوز شرمندگی تو چشم هاش بود. -حالا تو چشم ها تو ببند. لبخند زد و گفت: _چرا؟باز میخوای غیب بشی؟ علی لبخند زد. -نه.ببند چشم ها تو. فاطمه چشم ها شو بست.علی دو تا پاکت جلوی صورت فاطمه گرفت و گفت: _حالا باز کن. چشم هاشو باز کرد.پاکت هارو گرفت و گفت: -این چیه؟ -بازش کن. وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند. حتی پلک هم نمیزد. -فاطمه،یه چیزی بگو..علائم حیاتی نشان بده. به علی نگاه کرد.اشک هاش سرازیر شد. -مهریه مه؟ -بله. -...ممنونم علی. با اشک به هم خیره شدن؛همسفر کربلا میشدن. چهار ماه بعد، یه خونه خوب اجاره کردن.حاج محمود جهیزیه فاطمه رو فرستاد. و علی و فاطمه وسایل خونه شون رو چیدن.فاطمه منتظر بود علی از سر کار برگرده.علی در اصلی خونه رو با کلید باز میکرد. کسی صداش کرد. -افشین نگاهش کرد.مادرش بود. تعجب کرد.معمولا یکبار در هفته به پدر و مادرش سر میزد،ولی تنها.نمیخواست به فاطمه بی احترامی بشه. -سلام مامان! چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟! -نه. -پس..شما؟! اینجا؟! -اومدم خونه پسرم مهمانی،نمیشه؟ مطمئن بود مادرش برای کنجکاوی از زندگیش اومده.گفت: -بفرمایید. میخواست زنگ آیفون رو بزنه که به فاطمه بگه مهمان دارن ولی مادرش مانع شد. -میخوام زن تو غافلگیر کنم. علی که منظور مادرشو فهمید بالبخند گفت: _باشه،بفرمایید. در آپارتمان هم با کلید باز کرد. فاطمه تو آشپزخونه بود.وقتی صدای چرخیدن کلید توی قفل رو شنید،سریع سمت در رفت.مادر علی گفت: _اول تو برو. علی لبخند زد و داخل رفت.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱