eitaa logo
آرِزویَـم شّهـٰادَت🕊
3.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
12 فایل
°•﷽•° آری؛ رَفتـَند...🌿 تا آراّمـ سَر بر بالیّـن بُگـذاریم🪁 او بـَرای آرامـِش تو جـاّنــ، داد...❣️ حاّلـ تو چه کــَردی برایِ او؟...(": شروعمون: ¹⁴⁰¹/⁹/² پاﯾاﻧموטּ:شه‍اנتموטּ اِטּ شاءلله🖐🏻♥ #کپی؟حلالت رفیق مدیر : @Mirdar90
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 ۳۷ شهید مظلوم فراجا در پنج ماه نخست سال 🔺 آری‌؛ امنیت اتفاقی نیست... https://eitaa.com/shahid098
1.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 ۱۴ مردادماه، سالروز شهادت مصطفی مازح نخستین شهید اجرای حکم تاریخی امام راحل علیه سلمان رشدی مرتد گرامی باد. 🔻بخشی از وصیت نامه شهید: اي امام عزيز … همانا من با تو پيمان می‌بندم كه هميشه در راه روشن تو خواهم بود و تحت اوامر نائب بر حقت سيد علی خامنه ای، بر اين راه روشن باقی خواهم ماند. ۱۴ مردادماه، سالروز شهادت❤️ شادی روح همه شهدا صلوات...❣ شهید🕊🌹 https://eitaa.com/shahid098
۹ تا چیزی که خدا می‌خواد بدونی : -خدا، درون توست -خدا، حواسش بهت هست -خدا، بهت آرامش میده -خدا، جواب دعاهات رو میده -خدا، برات کافیه -خدا، بهت قدرت میده -خدا، به زندگیت چیزای قشنگی که میخوایو میبخشه -و خدا، تورو تنها نمیزاره
برای‌اینکه‌گره‌محبت‌مامحکم‌تربشه.. بایددرحق‌همدیگه‌دعاکنیم!.. -شهیدعباس‌دانشگر❤️
` دشمن از دو تا سیاهی می‌ترسه؛ یکی سیاهی عزای حسین ، یکی چادر سیاه مادر . . . اما از چادر بیشتر؛ چون عزای حسین فقط دو ماهه، اما سیاهی چادر مادر تمام سال شهر رو پر از نور حضرت زهرا می‌کنه . . .
به یاد مردان میدان شهید محمد رضا شیبانی شادی روحش صلوات........ https://eitaa.com/shahid098
💝💝💝گلبانگ اذان 💝 💝💝💝به افق دلها💝💝 💝عاشقان وقت نماز است 💝اذان میگویند 🌺 💝عاشقان پنجره بازاست 💝 اذان میگویند 🌺 💝موقع رازنیازاست 💝اذان میگویند🌺 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 عاشقان هرچه که خواهید بخواهید خجالت نکشید یارما بنده نواز است اذان میگویند 🌹✨الله اکبر✨🌸 🌹 ✨الله اکبر ✨🌸 🌹 ✨الله اکبر✨🌸 🌹 ✨الله اکبر✨🌸 🌺🌺اشهدان لا اله الا الله🌺🌺 🌺 🌺اشهد ان لا اله الا الله🌺🌺 ✨اشهد ان محمدا رسول الله✨ ✨اشهد ان محمدا رسول الله✨ ✨اشهد ان علیا ولی الله✨ ✨اشهد ان علیا ولی الله✨ ✨حی علی الصلاه✨ ✨حی علی الصلاه✨ ✨حی علی الفلاح✨ ✨حی علی الفلاح✨ ✨حی علی خیر العمل✨ ✨حی علی خیر العمل✨ ✨الله اکبر✨ ✨الله اکبر✨ ✨لا اله الا الله✨ ✨لا اله الا الله✨ التماس دعا.. 🌿اًلٓلًهُم 🍃صّل 🍁عٗلٌئ 🌿مُحْمۤد 🍃ۋًاُل 🍁مّحُمْد 🌿اٍل٘لٗهٌم 🍃ص٘ل 🍁عٍلۤئ 🌿مًحٓمٌد 🍃ۈُال 🍁محّمۤدْ 🌸🌸🌸🌸بحق خاندان مطهرش🌼🌼
🔸 بهترین جواب بدگویی:سکوت 🔸 بهترین جواب خشم :صبر 🔸 بهترین جواب درد :تحمل 🔸 بهترین جواب تنهایی :تلاش 🔸 بهترین جواب سختی:توکل 🔸 بهترین جواب خوبی :تشکر 🔸 بهترین جواب زندگی :قناعت 🔸 بهترین جواب شکست:امیدواری 🔶 یادمان باشد..... با شکستن پای دیگران ما بهتر راه نخواهیم رفت! 🔶 یادمان باشد.... با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمی شویم! 🔶 کاش.....بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم ;باخدای او طرفیم 🔶 و کاش انسانها ...انسان بمانند!!! https://eitaa.com/shahid098
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج محمود گفت: _پس من میرم پیش فاطمه. -شما بفرمایید. حاج محمود ایستاد و آروم به پویان گفت: _مراقبش باش ولی بذار تو خودش باشه. -چشم. اول زهره خانوم به دیدن فاطمه رفت. کنار تخت فاطمه ایستاده بود و بی صدا گریه میکرد. دقیقه ها به اندازه ماه ها و ساعت به اندازه سال ها میگذشت. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو راهرو نشسته بودن.علی با گام هایی لرزان نزدیک میشد.پشت سرش پویان بود که با فاصله مراقبش بود. حاج محمود بلند شد و سمت علی رفت. _میخوای ببینیش؟! _میشه؟ _آره.از این طرف. لباس مخصوص پوشید. پرستار تخت فاطمه رو نشانش داد و رفت...علی ماند و فاطمه ای با چشمان بسته..به زحمت خودشو تا کنار تخت فاطمه کشید.آرام صداش کرد. _فاطمه هیچ عکس العملی ندید.دوباره صداش کرد. _فاطمه جان...فاطمه!!! امیدش،نا امید شد..با ناراحتی گفت: _تا حالا سابقه نداشت صدات کنم و جوابمو ندی... فاطمه،من به سکوتت عادت ندارم.خودت بدعادتم کردی.. جوابمو بده..چشمهاتو باز کن..نگاهم کن..فاطمه.. فاطمه... ولی فاطمه هیچ عکس العملی نشان نداد. خیلی گذشت.پرستار از حاج محمود خواست علی رو بیرون بیاره.چندبار به علی گفته بود ولی علی حتی صداش هم نشنیده بود.حاج محمود نمیتونست علی رو از فاطمه ش جدا کنه.‌..امیدوار بود فاطمه بخاطر علی،چشمهاشو باز کنه... امیررضا رفت. چند دقیقه بعد درحالی که زیر بغل علی رو گرفته بود،برگشت.کمکش کرد روی صندلی بنشینه‌.همه منتظر به علی چشم دوخته بودن تا بگه فاطمه عکس العمل نشان داده. علی به زمین چشم دوخته بود. _ جوابمو نداد..حتی نگام هم نکرد. بغض صداش محسوس بود. فقط صدای گریه ی زهره خانوم شنیده میشد.از اون موقع اون صندلی مال علی شد.ساعت ها می نشست و منتظر میموند که کسی خبر به هوش اومدن فاطمه شو بگه.فقط موقع نماز از روی صندلی بلند میشد و به نمازخانه میرفت‌. هرروز کنار تخت فاطمه میرفت و به امید جواب شنیدن،صداش میکرد.هرروز دلشکسته تر از روز قبل خدا رو صدا میکرد.گاهی نشسته روی همون صندلی به خواب میرفت. سه روز گذشت. _آقای مشرقی! سر بلند کرد و به مرد روبه روش نگاه کرد.ایستاد و گفت: _سلام جناب سروان. _سلام.حال خانومتون چطوره؟ -فرقی نکرده.. چه خبر؟ پیدا شون کردین؟ -بله.هرسه تاشون دستگیرشدن.لطفا تشریف بیارید کلانتری. علی و حاج محمود و امیررضا به کلانتری رفتن.حاج محمود نگران بود که علی با دیدن کسانی که اون بلا رو سر فاطمه آوردن،نتونه خودشو کنترل کنه و باهاشون درگیر بشه. یکی از پسرها با تمسخر گفت: _زن فضولی داری ها،البته داشتی. علی عصبانی شد، خواست چیزی بگه ولی منصرف شد. نفس عمیقی کشید و دست هاشو مشت کرد.اون یکی پسر دهان باز کرد که یه طعنه دیگه بگه،علی از اتاق بیرون رفت.حاج محمود و امیررضا و سروان احمدی پشت سرش رفتن. حاج محمود به سروان احمدی گفت: _دختره هم مثل ایناست؟ -دختره انکار میکنه..یه کم ترسیده.. تصمیم شما چیه؟ حاج محمود و امیررضا به علی نگاه کردن.علی گفت: -اگه ببخشیمشون کار فاطمه بی نتیجه میمونه..علف هرزها باید هرس بشن وگرنه گل هارو نابود میکنن. دوباره به بیمارستان برگشت..... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت دوباره به بیمارستان برگشت.امیررضا گفت: -فکر میکردم باهاشون درگیر بشی. دوباره عصبانی دست هاشو مشت کرد و با حرص گفت: _خیلی دوست داشتم خودم با دستهای خودم خفه شون کنم... -پس چرا نکردی؟!! نفس غمگینی کشید و با بغض گفت: _یاد امام علی(ع) افتادم.یه عمر از کسایی که زهراشو ازش گرفتن طعنه شنید و سکوت کرد.با اینکه زورشو داشت همه شونو نابود کنه...خواستم یه ذره درک کنم...😭 اشکش ریخت روی صورتش. -خیلی سخت بود..خیلی. شش روز دیگه هم گذشت، و حال فاطمه تغییری نکرد.اما علی خیلی تغییر کرد.موهای سرش به طرز عجیبی به سرعت سفید میشد.لاغر و شکسته شده بود. کنار تخت فاطمه ایستاده بود. -فاطمه اگه میخوای علی رو زنده ببینی زودتر چشم هاتو بازکن،قبل از اینکه من دق کنم. بعد از نماز،دلشکسته تر از همیشه سر به سجده گذاشت. خدایا به و علی(ع) قَسمِت میدم فاطمه مو بهم برگردون... کفش هاشو پوشید و از نمازخانه بیرون رفت.وارد بخش مراقبت های ویژه شد. -کجایین شما آقای مشرقی؟!! علی سرشو بالا آورد.پرستار با خوشحالی گفت: _مژدگانی بدید..خانوم‌تون به هوش اومد. به سرعت خودشو کنار تخت فاطمه رساند.چشم های فاطمه بسته بود.آروم صداش کرد: _فاطمه.. چشم های فاطمه باز شد.لبخندی زد و گفت: _سلام علی جانم -سلام..جان علی...چقد منتظر علی گفتنت بودم. لبخند فاطمه خشک شد.با تعجب گفت: _دکتر گفت من نه روز تو کما بودم؟!! -آره.چطور مگه؟ -پس چرا تو اینقد عوض شدی!!! انگار سالها گذشته!! -برای من یه عمر گذشت. حاج محمود و زهره خانوم هم به سرعت خودشونو رسوندن.زهره خانوم پیش فاطمه رفت . -سلام مامان مهربونم. با اشک و خنده گفت: _سلام دختر گلم. چند دقیقه گذشت ولی زهره خانوم فقط با اشک به دخترش نگاه میکرد.فاطمه گفت: _مامان حلالم کن.من همش اذیت تون میکنم. زهره خانوم دخترشو بوسید و قربان صدقه ش میرفت.پرستار اومد و گفت: _خانوم بفرمایید.ایشون باید استراحت کنن. علی و حاج محمود تو اتاق دکتر نشسته بودن.دکتر گفت:خداروشکر به هوش اومد...ولی... ادامه دارد... 🌿 ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱